#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_112
-من هيچ احساسي ندارم
-داري خودتم مي دوني ولي مي خواي انکارش کني
-بهتره اين بساط نصيحتو جمع کني
-مواظب خودت باش…همين…
بيخيال از اتاق بيرون اومدم و دوباره خودمو پرت کردم توي اتاقم…
اه سرم داره ميترکه…چرا؟آخه من دقيقا بايد به دشمنم علاقه مند باشم؟
هر چند با ماهان مخالفت کردم ولي خودم که مي دونم!
چند تقه به در خورد…آخه الان کي با من کار داره؟
-بيا تو…
دوباره همون زن با متر وارد شد و احترام گذاشت
-براي اندازهگيري آمدم ملکه…
اين بيچاره بايد کارشو بکنه ديگه!
-زود اندازه بگير…
-چشم ملکه
romangram.com | @romangram_com