#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_52

برناردو با اخم به دخترش نگاه کرد....

_خیله خب....بابا!!!

استفنی این را گفت و چشم هایش را چرخاند....

کیت ایستاده بود و به کل کل های پدر و دختر میخندید...

_استفنی من اجازه نمیدم این لباس رو بپوشی!!این دیگه چیه؟؟!

_بابا!!!!خواهش میکنم!کی میخوای یکم مدرن باشی!!؟

_این مدرن بودن نیست استف!این واقعا وحشتناکه!

_ببین برنارد....بابا!!!الان دیگه مثل دوسه قرن گذشته نیست!اونروزایی که تو جوون بودی.... منظورم...وقتی که سنت کم بود!اونروزا دخترا لباس های استین دار و دامن های پف دار میپوشیدن و اون کلاهای بزرگ مسخره رو روی سرشون میذاشتن!و یه چتر چینی بالای سرشون که آفتاب به موهای لطیف فِرخورده اشون آسیب نزنه!ولی الان فرق کرده!الان همه آزادن هرچی میخوان بپوشن و...و کسی بهت توجه نمیکنه که چی تنته!پس خواهشا بذار راحت باشم و از تعطیلاتم لذت ببرم!

برناردو آه کشید....


romangram.com | @romangram_com