#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_47

_وای خدای من اینو ببین!

و با انگشت به پاساژ بسیار بزرگ و مجللی که در یکی از خیابان های اصلی مرکز فینیکس قرار داشت اشاره کرد....کیت خندید و به دنبال استفنی داخل رفت.... صدای موسیقی هیجان انگیزی به گوش میرسید و مردم با پویایی و سرعت حرکت میکردند و مثل ذره های گاز از طرفی به طرف دیگر میرفتند....

استفنی داخل یک مغازه شد....فروشنده ی جوان که از دیدن دو دوختر جوان وزیبا غافلگیر شده بود ایستاد و با خوشرویی گفت:

_سلام دختر ها....چه کاری ازم ساخته است؟!

کیت که اینجور آدم ها را خوب میشناخت گفت:

_هیچی....فقط بشین و منتظر باش تا یچیزی برای خریدن انتخاب کنیم!

استفنی خندید....فکر نمیکرد پاسخ کیت به مرد جوان این باشد!

فروشنده سکوت کرد و گوشه ای ایستاد و با خود فکر کرد:

یکی دیگه ازون پولدارای پرادعا و افاده ای!!


romangram.com | @romangram_com