#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_45

استلا سکوت کرد و با حیرت به مرد جذاب و قدبلندی که مقابل در بود خیره شد...دیدن ان مرد پدرش را در ذهنش تداعی کرد....به محض اینکه توانست دیدن آن صحنه را هضم کند با شادمانی خودش را در اغوش پسر عمویش رها کرد....

***

کاترین-مادر استلا- با لبخند فنجان قهوه را مقابل لئوناردو گذاشت و کنار دخترش نشست...

_خوب لئو!چه خبر از عمو جو؟

لئوناردو سرش را پایین انداخت...

_آه خدای من لئو...؟چی شده؟!

_جو...پدرم...اون مرده....

فنجان قهوه از دست استلا رها شد....

_چی؟!معلوم هست چی میگی؟!!!


romangram.com | @romangram_com