#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_125
دختر با کنجکاوی نگاهش کرد و لبخند زد:
_من...شما رو میشناسم؟!
_ام.....فکر نکنم من.....تازه به شهر اومدم....
دختر لبخند زد...
_اها....من ماریا هستم....خوشوقتم اقای....
فرانک بدون اینکه خودش را معرفی کند خنده ای عصبی کرد و سرش را برگرداند....
_اه خدای من!تو باید منو مسخره کرده باشی!
دختر با کنجکاوی گفت:
_ببخشید؟!
romangram.com | @romangram_com