#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_100
و خودش را در آغوش او رها کرد....ایان سعی کرد او را از خودش جدا کند...
_هی....آروم باش آلیس!
آلیس خودش را جمع و جور کرد و از آغوش ایان بیرون آمد و با محبت نگاهش کرد....ویکتوریا با لحن گرمی گفت:
_خوشحالم که میبینم زنده ای عزیزم!
جوزف که همچنان ساکت بود با قدم هایی آرام و شمرده به ایان نزدیک شد و مقابلش ایستاد...و ناگهان هردو یکدیگر را در آغوش گرفتند....جوزف ایان را چون
برادر کوچکی در آغوش میفشرد و اشک میریخت...
_ولی...این چطور ممکنه؟!
_من جاودانه هستم جوزف!دیگه هیچی نمیتونه منو از بین ببره!هیچی!!!
همه ی خون اشام ها و همچنین گرگینه ها با حیرت نگاهش کردند....ایان دست هایش را بهم کوبید...
romangram.com | @romangram_com