#طلسم_شدگان_پارت_96

با استرس نگاهی دوباره به جلد چرم البوم قهوه ای سوخته ی خاله انداختم ، هیجان داشتم برای دیدن عکس های ادمهای این البوم ، برای یه کشف جدید از گذشته و یا شاید ردی تازه از مامان ...

صفحات البوم با دستهای ظریف خاله ورق میخورد و خاله از هرعکس همراه با توضیحاتی رد میشد و سراغ عکس دیگه و صفحات دیگه ش میرفت .

-وای این بچه چقد نازه ، کیه ؟

نگاهم دقیق تر شد ، بچه ای در نمای سیاه و سفید عکس می خندید : این منم دیگه.. اون موقع رفتیم عکاسی و این عکس و انداختم .

بی اراده لب زدم : حتماً از روستا اومدید شهر این عکسو انداختید .

خاله دست کشید از ورق زدن البوم و متعجب نگام کرد : ما که هیچ وقت ساکن روستا نبودیم !

اهانی گفتم و خاله دوباره مشغول کارش شد ، من چرا فکر کردم اونا ساکن روستان ؟ ذهنم برگشت به عقب به روز ملاقاتم با میراقا ، گفته بود مادرم و بزرگ کرده ! خاله اما تو همون گذشته از پدر و مادرش گفته بود ، کی این وسط داشت دروغ میگفت یا حتی شاید بازی میکرد ؟ میراقا از خوبی های مامان گفت و حالا اگه فکر کنم اون دروغ گفته یعنی مامان دروغ ...گفته ؟ شک نداشتم خاله راست میگه ، سرم رو تکان دادم باید از افکار منفی دور میشدم همزمان درد بدی تو سرم پیچید .

-خاله عکسی از مامانمون نداری ؟

این حرف یاسی اشتیاق من ، و سکوت جمع رو در پی داشت ، فراموش کردم درد سرم رو ، چشم دوختم به لبهای خاله ، دل تو دلم نبود حرف بزنه ، چیزی بگه که مهم باشه اما بابا ماهرانه بحث رو عوض کرد .

-حبیب بهتره یه زنگ بزنی که دیگه داره دیروقت میشه ، شاید کسی خوابش بیاد .

دایی که کنار بابا نشسته بود ضربه ارامی به کتف بابا زد : خودت خوابت گرفته بقیه رو بهانه میکنی ؟

بابا دایی همزمان خندیدند و با تمام تلاششون موفق به نقش بازی کردن طبیعی نشدند .

دایی با گرفتن شماره ی الوند همه رو دعوت به سکوت کرد ، نگاهها همه به لبهای دایی بود و حرفهایی که رد و بدل میشد ، در این بین من و یاسی در سکوت گاهی به هم نگاه میکردیم .

با پایان تماس مینا خانم شتابزده پرسید : چی شده ؟

- ای بابا مینا جون بذار حداقل تماس و قطع کنم بعد شروع کن به سین جیم .. الوند گفت حال دوستش اصلاً خوب نیست و شب و اونجا میمونه .

گفتگوی پیش امده بین جمع با گفتن شب بخیر بابا به پایان رسید ...اما نا ارامی ذهن من شدت گرفت .

حال سعید رو به بهبودی بود ، الوند به اصرار سعید شکایت نامه ای تنظیم کرد ... بهاره ای که بی خبر از سعید و تنها با یه نامه ی خداحافظی خونه شو ترک کرده بود به عنوان متهم اصلی معرفی شد و بابایی و مرادی هم به عنوان همدستانشون ، طی چند جلسه و تحقیقات و باز جویی هایی که انجام گرفت بابایی و مرادی به جرمشون اعتراف کردن ، پاک کردن اطلاعاتی که خانم سرمدی تنظیمشون کرده بود و جایگزین کردن اطلاعات جدید من جمله اقداماتشون بود ، هر چند اون ادعا داشتن هنوز هیچ مبلغی به خاطر کاری که کردن دریافت نکردن و سعید ِ بازی خورده چقدر ابراز ندامت کرد از اینکه ناخواسته همسرش رو کمک میکرده .

وقتی بعد از چند روز سعید رو دیدم ناباورانه بهش چشم دوختم ، ریش و سبیل رشد کرده روی صورتش فراتر از ته ریش شده بود و نگاه غم زده و گود رفته ش دلم و ریش کرد ، موهای ژولیده و لباس نامرتبش یه مرد متفاوت ساخته بود با مردی که در گذشته می شناختم ، این ظاهر شکسته ی سعید نشون میداد من چقدر تو قضاوتم عجولانه حکم دادم ، مگه میتونست ادمی با این حالت چشم و این نگاه گناه کنه ، تو دلم ازش عذرخواهی کردم .

اما کارهای حسابداری تا زمانیکه چند حسابدار مطمئن و با تجربه استخدام میشدند زیر نظر چند کارمند یک موسسه ی حسابرسی انجام میشد .

romangram.com | @romangram_com