#طلسم_شدگان_پارت_75
نفسم به سختی بیرون میومد دست مونده زیر گلوم شل شد ، امید دستامو گرفت : خوبی رامش؟
صدام بیرون نمیومد: جون امید اینجوری نکن با خودت ، بابامو که میشناسی زورگو و مستبده .
میشناختمش بارها و بارها شاهد استبدادش بودم ، تا چند ماهه پیش گاه و بی گاه بی دلیل و با دلیل میفتاد به جون امید و ارزو و تا میتونست میزدشون و اون دو بعد از هر زدن پناه میاوردن به من تا ارومشون کنم ، این پدر تنی بود فقط منطق تو درکش نبود بد بودن تو ذاتش بود اونقدر پست بودکه حاضر نمیشد به خوب بودن دیگران حتی فکر هم بکنه.
عمو محمود دوباره اومد تازه اروم شده بودم که باز لرزیدم نگاه کوتاهی به دستامون کرد و خیلی زود نگاه گرفت چشمم خورد به میله ی اهنیه تو دستش خیز برداشت سمت امید دستاشو محکم از دستم بیرون کشید وگرفت تو دست خودش و میله رو کف دستش قرار دا دهوار امید که بلند شد فهمیدم اون میله داغ بوده ، فهمیدم عمه فکر کرده تونسته مرد مستبدشو اروم کنه ، این مرد هرگز رام شدنی نبود ... من درد کشیدم از دردی که میدونستم امید کشیده از داغی میله اهن ...
بی حواس دست امید و تو دست گرفته بودم با نوک انگشت رد عمیق سوختگی رو بررسی کردم ، یه حسی بود ناشناخته ، هنوزم که هنوزه موندم تو کاره عمو محمود چطور تونست اینجوری زخم بکاره رو جسم بچه ش ...
امید دستشو اروم بیرون اورد و رو گونه هام کشید ، حرکتش باعث شد از روزای تلخ گذشته فاصله بگیرم و به امروز برگردم ...گذشته ای که من سعی داشتم فراموشش کنم اما امید انگار بدجور پایبندهمون قرار های کودکانه بود . .. نفهمیدم کی اشکهام سرریز شد ، دست امید نرم رو صورتم کشیده شد و اروم اشکام و پاک کرد :
- گریه نکن رامشم ، عذاب وجدانمو بیشتر نکن میدونی چند با خودم و لعن میکنم به خاطر حرفهای بابام .
-رامش دیشب با بابام بحثم شد میگفت شک نداره تو بهم خیانت میکنی و من لعنت کردم خودم که دیر از مادرت اطلاعات پیدا کردم اونقدر از دست بابام عصبی شدم که همین امروز رفتم به اون ادرس تو محله ی قدیمتون الانم از اونجا برگشتم درست روبه روی محله تون یه امامزاده بود ، مردم میگفتن خادمش یه پیرزنه که بیست سی سالی میشه ساکن اونجاس شک نداشتم اون از مادرت میدونه رفتم و دیدمش اهل حرف نبود حداقل با من حرف نزد اومدم دنبالت که باهم بریم اونجا فکر کردم خودت بری و باهاش حرف بزنی نتیجه بهتری بده .
امید این روزها غافلگیرم میکرد قول داده بود از مادرم تا میتونه اطلاعات جمع کنه هرچند واسه من اون زمان اهمیتی نداشت اما واسه امید که قسم خورده بود به باباش خیلی چیزا ثابت کنه خیلی مهم بود و حالا اون با اطلاعاتش داشت از اهمیت مامانم و گذشته ش میگفت .
-رامش من ایمان دارم تو صاف و صادقی بی خیانت و کلک ...
ته دلم لرزید از واژه خیانت ، اگه من چیکار کنم امید بهش میگه خیانت ؟
-بیا الان بریم محلتون با اون و پیرزنه حرف بزن .
نگاهی به عقب انداختم قرار بود اون پیرزن چی بگه ؟ اونم لابد تایید میکرد شایدم تکذیب اما یه چیزی رو خوب میدونستم اگه تاییدم میکرد
من ادامه میدادم تا ته قصه رو در بیارم حتی اگه مامانم خیانت کرده باشه من دنبال دلیل خیانتش میگردم و از همه مهمتر دنبال قاتلش...
-میای بربم ؟
کمی از امید فاصله گرفتم لعنت به من و دلسوزی های بی جا و بی موردم ، خدارو شکر که امروز تعطیل بودیم و الان نگاه دهها نفررو حرکات غیرارادیم زوم نشده بود .
- رامش چی شد ؟
نگاهی به نگاه منتظر امید انداختم من اینجا کاری نداشتم ؟ خانم هاشمی گفته بود امروز کارخونه تعطیله...سکوت کارخونه نبودن حتی یه ادم تو محوطه همه نشان از تعطیلیه کارخونه میداد پس میتونسم برم ، از اولم به قصد رفتن از کارخونه امدم بیرون.
romangram.com | @romangram_com