#طلسم_شدگان_پارت_3


چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره شما با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند

در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند

و در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود ...

***

سرمای هوا صورتم رو به سوزش انداخته بود پالتوی تنم رو بیشتر به خودم فشار دادم که کم کنم از سرمای هوا،

خدایا چقدر این روزا هوا سرد و خشک شده بابا عقیده داشت این سرمای هوا به خاطر کمبود بارندگیه، برف و بارون کم که باعث خشکی هوا و سوزش بیش از حدش میشن اما پیربابا میگفت هوا سرد شده درست مثل دل ادما...وای به سردی دل ادما.

تمام تنم از شدت سرما لحظه ای لرزید ... الان دلم یه فنجون چایی داغ میخواست با عطر دارچین میتونستم بوشو زیر بینیم احساس کنم میدونستم گرمم میکنه .

نفسمو اروم بیرون دادم و بخار خارج شده از دهانم و با چشم تعقیب کردم...امروزم نتونستم کاری پیدا کنم واین حالمو خراب میکرد با حرص دستمو رو زنگ خونه فشار دادم.

صدای قدمهای پای یاسی رو شنیدم و باز هم زنگ در رو فشار دادم، بدون توجه به حال خوش یاسی چپیدم تو حیاط .

-هوی چه خبرته سر اوردی ؟

-خدایا اخه این چه خواهر مودبیه که نصیب من کردی ؟

- دلت میاد ؟من به این خوبی

با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد :حالا چه خبر ؟

-حالم اصلاً خوب نیست میشه سوال نپرسی ؟

پر صدا خندید.

- بی خیال دخی خوشگله حالا بگو کار واست گیر اومد؟


romangram.com | @romangram_com