#طلسم_عشق_پارت_48


حرفم تموم نشده بود که روی صورتم خم شد و با خشم گفت:

- ولی تو اون رو کشتی. سرزمینی که شاید پدرم می‌تونست وسعتش بده، نابود کردی. تو قاتل پدرمی!

از قسمت آخر حرفش لرز بدی تو وجودم نشست. عقب کشید و دست‌به‌سـ*ـینه و با همون پوزخند مزخرفش نگاهش رو بهم دوخت. هیچ فکر نمی‌کردم که اون همسر داشته باشه.

- فکر نمی‌کردم آلاریس همسر داشته باشه!

- معلومه که نباید فکر کنی. چون تو فکر و ذهنت فقط کشتن پدرم و سلطنت بود؛ اما پدرم حدس می‌زد چه سرنوشتی انتظارش رو می‌کشه. برای همین مادرم رو شبونه فراری داد. مادرم بعد از مرگ پدرم تازه فهمید ازش بارداره! مادرم من رو به شکم داشت؛ درحالی‌که پدرم زیر دستای تو جون می‌داد! حالا تو داری از من می‌ترسی؟ واقعاً احمقانه‌ست!

حرف‌هاش بوی تمسخر و انتقام می‌داد. اون از چیزی خبر نداشت و من رو مؤاخذه می‌کرد. مشخص بود در این چند سال به‌خوبی کینه‌ی من رو تو دلش پرورش داده.

آهی کشیدم و لب باز کردم تا حرفی بزنم که صدای کوبیده‌شدن در باعث شد به خودم بیام. نگاهم رو به اطرافم دوختم، خبری از سایمون نبود.

این روز‌ها عجیب حرف‌هام خریدار نداشت. دستی به موهای پریشونم کشیدم و از روی تخت بلند شدم. شاید بهتر بود همه‌ی اتفاقات رو براش توضیح بدم، البته اگه بخواد گوش کنه! نگاهی به لباسم کردم، چه زود لباس من شد. ریتا چه راحت تونست به من تهمت جاسوسی بزنه و من هیچ مدرکی برای اثبات بی‌گناهی خودم نداشتم.

به‌سمت در رفتم و بازش کردم. پشت به بیرون ایستادم و در رو بی‌سروصدا بستم و برگشتم. با دیدن صحنه‌ی مقابلم چشم‌هام مسخ نگاه‌های خیره‌ی مردمم شد!

لباس‌هایی که به تن داشتن تا حدودی کهنه و پاره بودن و پر از گردوخاک. زبونم از اون‌همه تغییر بند اومده بود.

قدمی به‌سمتشون برداشتم و با لحنی پر از بهت و حیرت پرسیدم:

- چه بلایی سرتون اومده؟

نگاهشون فقط روی من بود و بی‌هیچ حرفی به من چشم دوخته بودن. دوباره سؤالم رو تکرار کردم:


romangram.com | @romangram_com