#تنهایی_رها_پارت_168
به سختی خودم را کنترل کردم.
_مهم نیست اگه می شه منو برسونید خوابگاه حالا می خواید باهاش ازدواج کنید؟
کمی آرام شد وماشینو به حرکت در آورد
- نه بابا کی با این دختر ازدواج میکنه مگه دیوانه ام؟دوروزه پیرم میکنه
کمی خیالم راحت شد به خوابگاه که رسیدیم گفتم:
_نگران نباشید منم مثل شما توی چنین موقعیتی گیر کرده بودم ولی به لطف خدا و کمک سعید داداشم نجات پیدا کردم.خدا بزرگه تازه شما مرد هستید و می تونید از حقوق خودتون دفاع کنید
از ماشین پیاده شدم.
_خداحافظ
با صدای گرفته صدام کرد
خانوم آزادی
_سریع چرخیدم
- بله
- مگه شما به زور ...
ادامه نداد
-بله ولی هرچی بود تمام شد
لبخندی به چهره ی غمزدش نشست
romangram.com | @romangram_com