#تنهایی_رها_پارت_160


ازاینکه جمع می بست دل تو دلم نبود یعنی حسی به من داره یا به خاطر ادبشه

لباسهامو عوض کردم و به آشپزخانه برگشتم وگفتم:

-آقا امین پس ناهار چی؟

لبخندی زدلازم نیست کاری انجام بدید ازبیرون می یارم دلم نمی خواد زیاد کار کنی گفتم که فقط دستور بده من اجرا می کنم من زیاد بلد نیستم چطورپذیرایی کنم همین... غذا از بیرون ولی چیدن میز و سالاد و میوه وشیرینی با شما خوبه





وای خدا باورم نمیشه ازمن مدیریت می خواد دلم قلی ویلی می شد ..لبخندی زدم

_بله خوبه.



دکتر برای رفتن به فرودگاه ساعت ده آماده شد.بوی عطرش همه ی ساختمان را معطر کرده بود.شلوار لی آبی وبلوز سفیدی پوشیده و کاپشن مشکی چرمش را روی دست انداخته بود.مشغول شستن میوه ها بودم و از زیر چشم به او خیره شده وهزار بار قربان صدقش می رفتم.چقدر خوش پوش این بشر دلم براش ضعف رفت کاش می توانستم براش اسپند دود کنم.کاش از دل من خبر داشت

تواین فکرای شیرین بودم که کنارم حسش کردم

رها خانوم شما بامن نمیاد؟

شیر آبو بستم به طرفش چرخیدم

-راستش کار دارم شما برید

لبخندی زدوبه من خیره شد ته دلم لرزید ناخواست محو چشمای هم شدیم

- تنهایی نمی ترسی؟


romangram.com | @romangram_com