#تنهایی_رها_پارت_139

کمی فکر کردم ولی کسی را سراغ نداشتم...ولی خیالم راحت شد که نگرانیش همینه

_نه متاسفانه ولی اگه اجازه بدید از دوستام سوال کنم فردا خبرشو بهتون می دم.

- باشه ولی فقط دوروز مهلت دارم خونم حسابی ریخته بهم حالا برای غذاشون یه کاری می کنم ولی برای نظافت و پذیرایی چکار کنم آخه این مهمونا از اون آدم های خیلی مغرورند نمی خوام جلوشون کم بیارم.تورو خدا یه کاری بکن خواهش می کنم

از لحن ملتمسانش دلم سوخت - چشم یه کاری می کنم.



از دوستانم پرس وجو کردم اما فایده نداشت.

فردای اون روز به محض ورود به مطب پرسید

- چی شد کسی رو پیدا کردی؟

_سرم را پایین انداختم.

_نه متاسفانه ببخشید.

با دست موهایش را بالا زد و گفت:

خب باشه اشکالی نداره می برمشون هتل.

از اضطراب و نگرانیش ناراحت شدم باید کاری برای کسی که همه ی زندگیم بود می کردم.وارد اتاقش شد تا پایان کار همش به فکر دکتر بودم اخه اون همه ی دلخوشی من بود اگه کمی آرامش داشتم به خاطر حضور اون بودحالا نمی توانم نسبت به گرفتاریش بی تفاوت باشم.باید کاری بکنم آقای امیری مثل همیشه قبل از همه رفت ..دکتر از اتاقش خارج شد.

_خانوم آزادی اگه کاری ندارید من زودتر برم عجله دارم شاید کاری کردم شما در مطب رو ببندید.

_چشم منم حالا می رم.

_باشه خداحافظ.

_خداحافظ.

romangram.com | @romangram_com