#تنهایی_رها_پارت_131

جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.

_راستش یه جایی کار داشتم ولی متاسفانه نشدانجام بدم اخه دیر رسیدم

_که اینطور اگه کاری داشتید باید به من می گفتید تا قبل از تاریکی هوا به کارت می رسیدی.

قطرات باران از روی صورتم به پایین می چکیددستمال کاغذی به طرف گرفت ولی نگاهش به جلو بود

- بفرمایید صورتتونو خشک کنید.راستی چترتو چرا جاگذاشتی؟

_فراموش کردم اخه خیلی عجله داشتم.

نفس عمیقی کشید خب حالا کجا میرید خوابگاه دیگه پرسش گر نگام کرد.

_بله ممنونم ببخشید مزاحم شما شدم.

آرام جواب داد

- نه خواهش می کنم چه زحمتی.

صورتم و خشک کردم تنم از سرما کرخ شده بوداز اینکه کنارش نشسته بودم قلبم به تندی می زد دلم آرام و قرار نداشت خیلی آرام رانندگی می کرد.سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم...ینی میشه به دستش بیارم یا نه.قبل از دیدنش فکر می کردم اگه ببینمش این جرات را دارم که بهش بگم دوستت دارم اما حالا فهمیدم نمیشه هر چقدر اونو بیشتر می بینم احساس می کنم که دست نیافتنی تر میشه من نمی توانم فاتح قلبش شم آه.مثل اینکه خیلی بلند آه کشیدم که او را متوجه خودم کردم.

_خانوم آزادی چیه از چیزی ناراحتید؟

_نه دکتر چطور مگه؟

_نه احساس کردم از چیزی ناراحتید.راستی وضع قلبتون چطوره دارو مصرف نمی کنید؟

_خوبم بله دارو مصرف می کنم.وقتی آمدم تهران به دکتری که استاد معرفی کرده بود مراجعه کردم.

_متفکرانه سری تکان داد که اینطور.

توی دل گفتم در حال حاضر از شدت درد دارم میمیرم.به خوابگاه رسیدیم ایستاد وگفت:

romangram.com | @romangram_com