#تنهایی_رها_پارت_122


_تصادفی ..منو آقای محسنی برد برای کار...وای آذین داشتم سکته می کردم خودش بود بعدا همه چی رو بهت می گم.

-باشه منتظرم تعریف کنی با مامان حرف

بزن.

_الو سلام دخترم حالت چطوره؟

_ سلام مامان خوبی منم خوبم بابا چطوره؟

_همگی خوبند سلام می رسونند درساتو که میخونی؟

_بله مامان تازه آقای محسنی برام کار پیدا کرده کار خوبیه

_خدارو شکر مواظب خودت باش آقای محسنی دیشب به بابات زنگ زد و همه چیز رو گفت:

_خب مامان دیگه کاری نداری؟

- نه دخترم خدا به همرات.

_خداحافظ.

اون شب تا پاسی از شب بیدار بودم.و از پنجره به بیرون نگاه کردم آسمان صاف بودستاره ها هرکدام چشمک زنان می خواستن خودنمایی کنند.



بلاخره شنبه رسید صبح کلاس داشتم تا سه بعد از ظهر تندی به طرف مصب رفتم دل تو دلم نبود برای دیدنش لحظه شماری میکردم ...قرار شد امروز کید مطبو بده تا قبل از اون اونجا باشم ..به پایین پله ها رسیدم چون طبقه ی اول بود بیخیال اسانسور شدم وازپله ها بالا رفتم پشت در ایستادم ونفسی تازه کردم قلبم هرلحظه تند تر می زد...زنگ وزدم چنددقیقه بعد درباز شد بادیدنش دستام شروع به لرزیدن کرد..

-سلام

لبخندی زدوکنارایستادتاوارد شم


romangram.com | @romangram_com