#تلنگر_سیاه_پارت_75
اگه انتظار اینکه انتن داشته باشم براورده می شد حتماا به سلامت عقلم شک می کردم.
وارد گالری عکسام شدم و دلم با دیدن چهره ی مامان و بابا که تو عکس لبخند میزدن ریخت .
زدم عکس بعدی. ولی ارزو کردم که ای کااش نمیزدم.
دیدن خودم تو کت و شلوار مشکی رنگ که کنارم اون با لباس شب نقره ایی رنگش ایستاده بود و با لبخند سرخش که با دندونای مرواریدیش تضاد داشت رو به عکاس هدیه می داد.
و من دیدم مامان و بابا رو که کنارمون با یه لبخند ایستادن.
اگه اون اتفاق نمیوفتاد شاید من این نبودم.
شاید من یه داهی هیجانی با یک سابقه ی پزشکی تو تیمارستان نبودم شاید..
با کلافگی گوشی رو به طرفی پرت کردم که سرو صدای زیادی ایجاد کرد وباعث شد که همه بهم نگاه کنن.
اگه فکر می کردم همشون مسخره ام می کنن نشونه ی دیوونگیم می شد؟
حقم داشتن مسخره کنن. من مقصرش بودم
دلنواز.
بعد از خوندن نمازم با یک ارامش خیال فوق العاده به سمت بچه ها که هر کدومشون یه طرف دراز کشیده بودن برگشتم.
واقعا همه خسته بودن. اینو از نوع خوابیدنشون فهمیده بودم.
داهی روی دستش دراز کشیده بود و پاهاش رو تکون می داد و ساورا هم سرش رو روی کمر داهی گذاشته بود و با غرغر می گفت:
اه دااهی یه لحظه پاهاتو تکون نده خوابم میاد.
و جالب تر اینکه داهی بی توجه به ساورا هنوز پاهاش رو تکون می داد و به گوشیش نگاه می کرد.
نفسم رو به بیرون فرستادم و به سمت ساهی رفتم.
کنار جسم خوابیده اش نشستم ودرحالی که به چهره ی مهربونش خیره شده بودم ، با موهاش بازی می کردم.
تنها صدایی که تو فضای اتاق جریان داشت ، صدای چکه کردن قطره های اب بودن که به صورت نا منظم به زمین می خوردن.
صدا نه دور بود و نه نزدیک.
romangram.com | @romangram_com