#تلنگر_سیاه_پارت_35
با ضربه ایی که به دستم خورد ، با ترس تو جام عقب رفتم که سرم به دیواره ی شومینه خورد.
از شدت عصبانیت و ترس گوشی رو به زمین کوبیدم .
با ضربه ی دوباره که به دستم خورد ، سرم رو بالا اوردم و با تعجب به سوگل خیره شدم .
داشت حرف می زد ولی من نمی فهمیدم چی میگه .
وقتی گیجیم رو دید با حرص نفسش رو به بیرون فرستاد و چیزی روی برگه نوشت و برگه رو مقابلم گرفت .
«داهی صدات می کنه »
صحرا.
هنوز روی زمین نشسته بودم و به موهام خیره شده بودم.
لعنتی روز اول ورودمون این بود بقیه ی روزا چی میشن ؟
با بلند شدن ساورا از کنار شومینه ،بی تفاوت بهش نگاه کردم.
جوری کنار شومینه نشسته و کز کرده بود که انگار تو قطب جنوبیم نه فصل تابستون شیراز.
بعد از چند دقیقه که ما دخترا همگی ساکت بودیم ، قامت داهی رو دیدم که از اون راهروی دور از دیدم درحالی که یه جسمی رو کولش بود ،بیرون میومد.
کمی که دقت کردم با دیدن چادر مشکی که کنار اون جسم اویزون بود ، فهمیدم که دلنوازه.
اون دختر,یکم شکننده بود برای این خونه.
موهام رو و صد البته اون ناخن بزرگ رو فراموش کردم و با هراس از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم.
رو به داهی که رنگش پریده بود گفتم :
چه اتفاقی افتاده!؟
اروم با صدایی خش دار گفت :
من تو اون راهرو دو تا اتاق پیدا کردم.
همه خسته ایم و مریض هم بینمون هست پس باید استراحت کنیم هممون.
romangram.com | @romangram_com