#تلنگر_سیاه_پارت_117
دوباره سکوت برقرار شد .
حتی عقربه های ساعتم حرکت نمی کرد .
باد سردی رو پشت گردنم حس کردم که باعث مورمورم شد .
اخمی کردم و به گردنم دست کشیدم .
که صدای خنده ی کوتاهی رو تو گوشم شنیدم .
با حراص به پشت سرم نگاه کردم .
با چشمای خودم دو تا چشم سفید رو دیدم که رگه های قرمزی داخلش قرار گرفته بود.
هینیی گفتم. و نشسته به داهی نزدیک شدم .
داهی خواست چیزی بگه که دوباره همون صدای نوشته شدن جملات روی دیوار رو شنیدیم .
(توام اشناایی صحرا)
داهی .
نگاهی به صحرا که درحال لرزیدن بود کردم .
نمی فهمیدم چرا سوگل و صحرا باید برای این روح اشنا باشن .
دست صحرا رو که در حال لرزیدن بود گرفتم . و اروم رو بهش گفتم :
هی دختر اروم باش مگه چی شده ؟
سرش رو به طرفین تکون داد و باز به گریه کردنش ادامه داد.
نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و بی خیال قوانینم ،
بی خیال روح حاظر تو اتاق ،
بی خیال ساورای معلق رو دیوار ، دستم رو بالا بردم
و محکم به صحرا سیلی زدم .
romangram.com | @romangram_com