#تحمل_کن_دلم_پارت_27
یکم که قدم زدم روی چمن نشستم. خیلی دوست داشتم پاهامو به آب بزنم. کونیم و یه کنار گذاشتم و پاهام و به آب نزدیک کردم. حسه خنکی که آب داشت تا کل وجودم فوران کرد.
چشامو بسته بودم و به آوازه پرنده ها گوش میدادم. یه صدایی از پشت سرم گفت:
_ خیلی آرامش بخشه نه؟
دوباره آقای سگ تشریف آوردن.
از تصور صورت سگی رایان خندم گرفته بود
_آره خیلی.
_حالا اگه لذت بردی بیا بریم نهار بخوریم.
دوتایی باهم سمت آلاچیق حرکت کردیم. تا چشم آوین به ما افتاد یه چشمک زد و خندید منم یه پشت چشم واسش نازک کردم.
نهارمونو با خنده و شوخی خوردیم و دوباره حرکت کردیم.بالاخره رسیدیم ویلا... ویلا برای امیر بود! همیشه مسافرت میومد شمال اینجا هم برای خودش ویلا ساخته بود. ویلا یکمی از دریا دور بود ولی از پنجره هاش میشد دریا رو تماشا کرد...
یه ویلا ۳۰۰ متری ۲ طبقه. خیلی بزرگ بود. هر طبقه ۶ تا اتاق داشت.
من و آوین تو یه اتاق موندیم. عرشیا و بابا. حاله و شوهرش . دایی و زنش. امیر و رایان. اتاق هاشم خیلی بزرگ بودن و هر کدوم میز کامپوتر و میز آرایش با یه تخت دو نفره ی بزرگ داشتن...
بعد از جابه جا کردن وسایل ها و یکمی استراحت! یه دوش ۱۵ دقیقه ای گرفتم. موهامو با بابلیس فر کردم. یه لباس حلقه ای سرمه ای رنگ که روش حریر سفید میومد و استین کوتاه بود پوشیدم با شلوار جذب سفید. صندل های سرمه ایم رو هم پام کردم. یه رژ صورتی زدم و از اتاق خارج شدم.
همه دور تا دور هم روی مبل نشسته بودن و حرف میزدن.
تنها چیزی که خیلی تعجب آور بود خنده ی رایان بود! اصلا فکرشو نمیکردم امروز بخنده! یعنی این آقا فقط بلده پاچه مارو بگیره؟؟
پیش عرشیا نشستم و دم گوشش گفتم:
_ چه عجب بالاخره این برج زهره مار خندید.
_ اینجوری نگو آرنیکا! اونقدرا هم که تو میگی بد نیست. اتفاقا کلی با هم صمیمی شدیم.
_ الان دیگه از اون طرفداری میکنی.
_ من آرنیکا رو بخورم.
کوسن مبل و برداشتم و کوبیدم به کله ی عرشیا! با این حرکتم یهو همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن. رایان هم با اون اخمش یه نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد مثلا براش اصلا مهم نیست خواست جو و برگردونه به قبل.
عرشیا دم گوشم گفت:
_ آبرومونو بردی دختره ی دهاتی!
_ حقته تا تو نباشی به من توهین نکنی.
ساعت ۱۰ و نیم بود که یهو امیر گفت:
_ ما که شاممونو خوردیم. پایه این بریم لب ساحل آتیش روشن کنیم تا طلوع خورشید اونجا باشیم و صبح برگردیم خونه؟
همه ی جوونا موافقت کردن و طبق معمول بزرگترا بهوونه آوردن. ولی اجازه دادن که ما بریم. یه رو فرشی برداشتیم و آماده شدیم. پیییش به سوی دریااا...
رو فرشی و روی ماسه های دریا پهن کردیم و نشستیم. دریا هر لحظه خلوت و خلوت تر میشد. دیگه به غیر از ما کسی دریا نبود. یه آتیش بزرگ هم به کمک عرشیا و امیر به پا کردیم.
یک ساعتی بود که داشتیم ۵ نفری چرت و پرت باره همدیگه میکردیم. آوین یهویی داد زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com