#تا_آسمان_پارت_88

ایستاددر برابرش.منتظر می ماند تا سر بلند کند.انتظارش خیلی هم طول نکشید.

روشنایی کمرنگ شب,روی چشمای او افتاده بود .

نگاهش یکبار رفت روی دستهای او که چفت شده بود روی گره ی حوله.یکبار هم توی صورتش. نتوانست مانع پوزخندش شود.

_اون شب حجله ای که میگن .....امشبه??

یک قدم فاصله بینشان را با اطمینان پر کرد. سرش رسیده بود به سر او. میتوانست لرزش مردمکهایش را ببیند . حتی ضربان نبض ظریف روی گردنش را....حتی تعدادنفسهای کشیده و نکشیده اش را ....

ترس چشمهای او باعث تفریحش شده بود.یک گام پیش.... یک گام پس....فکر این قسمت ماجرا را نکرده بود.خوشش آمده بود از این بازی....برجستگی لب فوقانی اش را گرفت زیر دندان ورهاکرد.

دستش خیلی آرام پیش رفت .نگاه او هم به دنبالش.فشاری به چانه ی او داد و لرزشش رابین دو انگشت مهار کرد׃حاضری دیگه?

آسمان بود که سرش را پس کشید....چانه اش را هم....ولی چشمهایش را نه.

کنج لبش با شعف و لذتی گنگ کشیده شد وقتی که حبس شدن نفسهای او را حس کرد.

ساعد زد بالای سرش .یک دسته از موهای نم دار کنار صورتش را گرفت و آرام کشید ... تا انتها.

_می ترسی?

انگشتانش پنجه شد روی فک او....تنگ شد.... تنگ..تر


romangram.com | @romangram_com