#سلطان_پارت_81
چشم هام رو از شدت خشم روی هم گذاشتم ،دست راستم رو باژست خاصی که مخصوص خودم بود داخل جیب شلوارم کردم،
_سامیارتو ماشین منتظرم ،سریع بیارش ،نیم ساعت بیشتر نمونده.
_نه ،من رو می خوایین کجاببرین،اصلا شما کی هستید؟!
بدون توجه بهش از سالن خارج شدم اما صداش هنوز به گوشم می رسید.
ازپله های عمارت پایین اومدم ویک راست به سمت ماشینم رفتم.
_طاها،چند تااز بچه ها رو مسلح کن باماشینت دنبال ما بیایید.
_چشم سلطان.
بدون اینکه کوچک ترین نگاهی بهش بندازم دستگیره ی درماشین رو کشیدم ودررو باز کردم .ونشستم تو ماشین.
_
آرنج دست چپم رو روی پنجره تکیه دادم و همزمان انگشت اشاره ام رو به لبم کشیدم وخیره نگاهم رو به پله های عمارت دوختم.
باضربه ای که به شیشه ی طرف شاگرد خورد سرم رو به سمت راست چرخوندم.
بادیدن طاها پنجره رو پایین دادم.
سرش رو خم کردو خیره شد به من.
_افراد رو جمع کردم باخودم می شیم پنج نفر همه مسلحه خوبه قربان؟!
romangram.com | @romangram_com