#سلطان_پارت_54
آرنجم رو به دسته ی مبل تکیه دادم،انگشت اشاره ام رو آروم روی لب پایینم کشیدم!
متفکرانه نگاهم روتو صورتش چرخوندم و یک تای ابروم رو بالا انداختم.
_خب زن تو گم شده ،اسطبل عمارت شما آتیش گرفته ،این ها که گفتی به من چه ارتباطی پیدا می کنه؟
انگشت هاش رو تو هم قلاب کرد ودرحالی که معلوم بود داره خشم درونش رو کنترل می کنه باصدای دورگه وجدیش گفت:
_بچه ها ردش رو تو قلمرو تو پیدا کردن.
باخشم خیره شدم تو چشم هاش..
_منظورت رو واضح بگو آقا زاده،
نگاه تند وعصبیم رو که دید سکوت کرد.
فهمید بدجوری ازحرفش آتیشی شدم،لب هاش رو با سر زبونش تر کردومردد روی مبل جا به جا شد.
ازاین مردو تمام اهل وتبارش بی زارم.
تک سرفه ای کردو آروم تراز قبل گفت:
_نه،اشتباه نکن منظورم این نبودش که تو دزدیدیش،می گم که ردش رو توقلمرو تو زدن.
اخم هام رو توهم کشیدم،بالحنی کاملا جدی که چاشنی ای ازتحکم همراهش بود گفتم:
_به جای این که بیایی و بی عرضه گی خودت رو گردن یکی دیگه بندازی ،باید مراقب زنت می بودی تا ازدستت درنره.
romangram.com | @romangram_com