#سلطان_پارت_46
_شما دوتا چرا برای رسیدن به هدف تون باهم همکاری نمی کنید ،فکرنمی کنید که اینجوری زودتر به هدفتون می رسید.
نیشخندی که تا اون موقع رو لب هاش بود یه دفعه رنگ باخت،نگاهش کدرو بی روح شد،جاش رو به خط چین غلیظی داد که سرسختانه بین ابروهاش افتاده بود.
درهمون حال که ازروی مبل بلند می شد با صدایی بم اما جدی گفت:
_گفتم که،اون ازمن متنفره،سراعتماد باباش به بابام،
بین راه برگشت و نگاهم کرد.
من تو اتاقم کاری داشتی صدام کن،بهتره توام یکم بخوابی،برو تواون اتاقه،اتاق مهمونه.
وبدون اینکه منتظر جواب باشه سرش روانداخت پایین و رفت سمت اتاق.
بانگاهم تاجلوی دراتاق همراهیش کردم.
ازکوبیده شدن درتنم لرزید.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم وروی مبل مچاله شدم،سرم رو روی دستام گذاشتم و به فکرفرورفتم.
_یعنی سلطان ،تنهافامیل من به حساب میادش.
یه جورایی میشه پسر داییم.
(سیاوش)
عصبی وباحرصی مشهود دسته کلیدش را روی میز پرت کرد وتن خسته اش را روی تخت رها کرد.
romangram.com | @romangram_com