#سلطان_پارت_34


_خیلی خوب ،ادامه بده.

_ولی زن مهران بهم گفت که پاشا برام نقشه کشیده و بایدازدستش فرار کنم،اولش مردد بودم که حرفش رو باورکنم یانه ولی ...

مکث کردم،حتی ازیادآوری اتفاقات امروزم لرزه به جونم می افتاد.

_ولی وقتی امروز سامان پسر خان بهم حمله کرد ومی خواست که به زور من روبه یک رابطه مجبور کنه وازهمه بدتر خود مهران که کار برادرش رو تکرار کرد،تصمیم گرفتن تا پام رو از اون عمارت کوفتی بیرون بذارم وازدستشون فرار کنم.

نا خداگاه بغضم ترکید و اشک ها به سرعت به روی گونه ام فرود می اومدن.

خیلی خوب آروم باش بسه،گریه نکن.

آروم نبودم،دلم می خواست برم جایی که فقط خودم باشم وخودم و تو تنهایی یه دل سیر گریه کنم.

_اسمت چیه؟

باصدای مرتعش بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_نفس،اسمم نفسه...

باتعجب اسمم رو دوباره به زبون آورد.

_تونفسی؟

_ب...بله...مشکلی هست،جناب سرگرد.

بااون یه جفت چشم مشکی وجذابش متعجب،خیره بود به من زیرسنگینی نگاهش طاقت نیاوردم ودهن بازکردم.

romangram.com | @romangram_com