#سلطان_پارت_32
چند دقیقه ای گذشت ،تااینجا هیچ کدوم حرفی نزدیم،هربارکه می اومدم دهانم رو باز کنم،باصورت جدی و فک منقبض شده اش روبه رو می شدم واین باعث می شد بفهمم که ازچیزی عصبانیه و باید سکوت کنم!
هنوزم نمی تونستم بفهمم،که چطور وازکجا اون لحظه سروکله اش پیدا شد.
_نمی خوایی پیاده شی؟
مصمم و جدی برگشتم سمتش و گفتم:
_می تونم یه چیزی بپرسم؟
نفسش رو عمیق بیرون دادوهمزمان که سرش روتکون می داد گفت:
_بااینکه حدس می زنم سوالت چی می تونه باشه اما...
بپرس.
_شمااین موقعه ی شب اونجا چکار می کردی؟
بااینکه شواهد نشون داده بودن که این مرد پلیسه وازطرفی برای من کاملا غریبه بود بااین حال نمی دونم ازروی عادت همیشگیم بودکه زیاد اهل رسمی بودن و لفظ قلم حرف زدن نبودم،یابه خاطر اتفاقات امشب وحضور ناگهانی این مرد تو اون شرایط که یه جورایی اون رو به چشم یک ناجی می دیدم،نمی تونستم اون طور غریبانه باهاش حرف بزنم.
درکل دختری نبودم که به این چیز ها چندان اهمیت بدم.
سوالم رو که شنید تا چند لحظه چیزی نگفت.
منتظر یک جواب قانع کننده بودم وازطرفی فضولی بدجور بهم فشار آورده بود.
تواون فضای نیمه تاریک به صورتش خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com