#سلطان_پارت_111
مهران مرموز لبش رو غنچه کردو رفتن سیاوش رو تماشا می کرد.
_سامان،شماکه تازه گیا،بی گداربه آب نزدین،احساس می کنم،این سرگرده،یه بوهایی برده .
_نه مهران،مااصلا این چند وقته معامله ای نداشتیم.
دستش رو کلافه تو موهای لختش فرو کردو به عقب هولشون داد.
_پس چرااحساس می کنم که یه چیزی می دونست.
_ولش کن مهران ،بیا بریم ،هوا خیلی سرده،یخ زدیم.
کمی به بودن سیاوش اون هم این موقعه ازشب مشکوک شده بود، متفکرانه دستش رو به گردنش کشید ،وبه سمت دربرگشت،سامان خیره نگاهش میکرد،وازشدت سرما دستانش رو بغل گرفته بود.
_بروتو نمیری ازسرما.
_اگه پنج دقیقه ی دیگه خودم رو به بخاری نرسونم صددرصد مرگم حتمیه.
مهران سرش رو باتاسف تکون داد ،سامان که ازاین کار مهران خشمگین شده بود روبه مهران کرد.
_این کارت براچی بود.
_تو خیلی ضعیفی
شونه به شونه ی هم به
داخل سالن رسیدن،سامان به طورناگهانی دست انداخت و بازوی مهران رو تو چنگ گرفت.
romangram.com | @romangram_com