#سلطان_پارت_108


نه،نه...خدای من،دیگه گیج شدم،یک باره چه به سرزندگیم اومد،تویک چشم به هم زدن فهمیدم اون پاشای نامرد، هویت من رو ازم دزدیده ،وحالاام این مردسلطان ازاون طرفم سرگرد سیاوش سرمدی.

خدایا باید چکار کنم؟!

انقدر تو افکارم غرق بودم،که اصلا نفهمیدم کی وارد عمارت شدیم.

سلطان ازماشین خارج شدبه سمت درعقب ماشین اومد،دستش رو به دستگیره گرفت و دررو باز کرد، یک دستش به دربودو دست دیگه اش روی سقف ماشین ،کمی خم شد،نگاهش رو به صورتم دوخت،سردو جدی گفت:

_بیا پایین...

گره ی کوربین ابروهاشم که انگار جزء جدانشدنی از صورت این مرد بود،اما جذاب ترش کرده بود.

سرم رو تکون دادم و خودم رو کشون کشون به سمت در بردم،اول پایی که آسیب ندیده بود رو روی زمین گذاشتم،دستم رو به در گرفتم،پای آسیب دیده ام رو که روی زمین سرد گذاشتم،ناخداگاه ازسوزشش صورتم رو جمع کردم،

_آخ،خیلی پام می سوزه!

خیره شدم توصورت سردو جدیش،دندون هاش رو به هم سابید .

_داداش وایستا من الان کولش می کنم.

خیره شدم به سلطان ،وقتی صورت درهمش رو دیدم سریع گفتم

_من ،خودم میام ،ممنونم.

خم شد دستش رو دور پاهام قلاب کردو من رو روی دوشش انداخت ازاین حرکت ناگهانیش جیغ کشیدم که عصبی غرید:

_چته ؟چراجیغ می زنی؟

romangram.com | @romangram_com