#سلطان_پارت_106


درجلورو باز کردو نشست داخل ماشین ،برادرش هم همین طو‌ر...

خیلی سریع راه افتادیم.

_بیا این دستمال هارو بذارروی زخم پات،تا بریم خونه پانسمانش کنیم.

درحالی که خودش به جلو خیره بود دستش که دستمال بود رو بالا گرفته بود برای همین هم به سمتش خم شدم و دستمال هارو ازش گرفتم،دستمال هارو روی زخم،پام فشار دادم،هم خون می اومد هم بدجوری می سوخت.

یه پنج دقیقه ای می شد که تو راه بودیم،یه مسیرسنگلاخی ،ازتکون هایی که ماشین درحین رانندگی می خورد،متوجه ناهموار بودن زمین های اطرافمون شدم.

نمی دونستم سلطان می خواد چکارکنه،دروغ چرا ترسیده بودم،ازاینکه سلطان نتونه درمقابل پاشا مقاومت کنه.

چشم دوخته بودم بهش،صورتش رو زیر نور کم داخل ماشین به وضوح میدیدم،که تا حد زیادی گرفته بود.

اخم داشت،حتی ازنیم رخش هم معلوم بود.

آرنج دست راستش رو به شیشه ی ماشین ،تکیه داده و انگشت اشاره اش رو به پشت لب هاش می کشید.





فصل چهارم



باصدای زنگ گوشی،چشم از سلطان برداشتم .

romangram.com | @romangram_com