#سلطان_پارت_102


_نه به موقعه رسیدی.

_نکنه می خوایی توهمین وضع بمونی،سریع لباسات رو عوض کن باید بریم.

لبخندی زدم ازسر ذوق،سریع به سمت لباس هام رفتم و پوشیدمشون.

_من آماده ام.

برگشت سمتم،خیره شد رو صورتم،به سمتم قدم برداشت.سینه به سینه ام ایستاد،قدش بلند بود،چشم هام که به چشم های جذاب وپرنفوذش افتاد ،ازسنگینی نگاهش سرم رو به زیر انداختم،باقرارگرفتن دستش به زیر چونم ،سرم رو به بالا هول دادباانگشت شستش کنارلبم رو پاک کردو گفت:

_خونی بود.

وسریع چرخیدو به سمت پنجره رفت،

_بیا چراوایستادی.

به سمتش رفتم،

کمکم کرد،دستم رو گرفت و ازپنجره بیرون رفتم.

خودش هم کنارم ایستاد ،خودش رو انداخت پایین ،ارتفاع زیاد بود،نزدیک سه متر.

_بشین،بپربغلم.

خیره نگاهش کردم،چی می گفت:

_چه کار می کنی بپر دیگه؟!

romangram.com | @romangram_com