#سکوت_یک_تردید_پارت_14


_احتمالا چون از بالا اومد پایین...

_آهان پس مامان آش درست شد یه کاسه میریزم ببر واسشون....

آخخخخخ جوووون به هدفم رسیییدممم خوشحال و خندون باشه ای گفتم و به سمت میز ناهارخوری رفتم...

تقریبا دو ساعت دیگه آش اماده بود...مامانم آش رو تو چند ظرف ریخت و یه دونه بزرگش هم واسه این چلغووز کنار گذاشت و گفت واسش ببرم خودشم رفت حموم...این نیاز خانوم خوشحال هم هنوز خواب بود....

خب حالا وقت انجام عملیات بود...به سمت یخچال رفتم و یه دونه تخم مرغ برداشتم بعد به سمت کابینت رفتم و ظرف فلفل و نمک رو همراه با قاشق برداشتم و به سمت ظرف آش رفتم...اول ده تا قاشق نمک...بعد پنج تا قاشق فلفل....و در آخر هم تخم مرغ رو شکستم و ریختم تووش...و شروع کردم به هم زدن بعد از این که حسابی هم زدم...نگاهی بهش کردم کردم و لبخند خبیصانه ای زدم....رنگش کمی تغییر کرده بود بخاطر همین از قابلمه آش یه کوچولو برداشتم و ریختم روش خب حالا رنگش هم خوب شد...اووووهووووم دلم خنککک مییشه چلغوووز خااان به من زیرپایی میندازییی!!!؟؟؟به من میگن نگاه کماندووووو.....

به سمت اتاقم رفتم و یه شال و مانتو برداشتم و اومدم بیرون...همزمان با من نیاز هم با چهره ای خواب آلو از اتاقش اومد بیرون...

من:به به ظهرتووون بخیییر بانووو

_صبح بخیر مامان کووو!؟؟؟

_رفت حموم

به دنبال این حرفم از راهرو خارج شدم و وارد آشپزخونه شدمم...نیاز هم همونجوری پشت سرم اومد...یه سینی و قاشق برداشتم ظرف آش رو توی سینی و قاشق رو هم بغلش گذاشتم....

سینی رو دستم گرفتم که برم نیاز راهم رو سد کرد....

_این چیههه!!!؟؟؟

_آش دیگه نذری!

_نذری!!؟؟؟

_آره دیگه فیلسوف امروز ولادت حضرت محمد(ص) دیگه...

_آهان حالا این مال کیه!!؟؟انقدر ویژه اس نگاه خانووم داره واسش میبره......

_بنده ایشالا درد بی درمون بگیره خدا...

(دیشب ماجرا توی راه پله رو واسش تعریف کرده بودم)


romangram.com | @romangram_com