#شروع_از_پایان_پارت_64
نفسم که جا اومد با نگرانی رفتم بالا ولی بهزاد داشت با عجله از اتاق بیرون میومد، روبه روی من وایستاد و تند تند گفت :
_ وان و پر از آب کن و ببرش اون تو، باید هر جور شده دمای بدنشو پایین بیاری.........من زود برمیگردم...........
فرصت نکردم چیزی بگم چون مثل برق از پله ها رفت پایین و بعدشم صدای در ساختمون اومد، حتما داشت میرفت دنبال دارو، با سرعت وان و پر از آب کردم و لباسای آرش و که از شدت خیسی به تنش چسبیده بود در آوردم ، دستم در اثر تماس با بدنش داشت میسوخت، بغلش کردم وآروم گذاشتمش تو وان، برای اینکه سرشو راحت بالاتر از آب بگیرم خودم هم با لباس رفتم داخل وان و سرشو گرفتم تو بغلم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم :
_ تو باید حالت خوب شه.......باید........وگرنه من میمیرم.........
ثانیه شماری میکردم که بهزاد برگرده و بالاخره بعد از گذشت مدتی که به نظر من یکسال میومد برگشت، وقتی منو توی اون حالت دید اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعدش سریع یه حوله آورد و آرش و پیچید توش و برش گردوند تو اتاق ، منم با همون وضعیت باهاش همراه شدم ، یه آمپول بهش زد و ازم خواست براش لباس بیارم، میخواستم لباساشو بهش بپوشونم که ازم گرفت و گفت :
_ برو لباسای خودتو عوض کن ........
خواستم مخالفت کنم که پیش دستی کرد و گفت :
_ اگه نمیخوای تو هم مریض شی برو ..........خوب؟ ..........یالا............
سریع لباسامو عوض کردم و برگشتم اتاق آرش و رو به بهزاد گفتم :
_ من چیکار باید بکنم؟
نگاهش که بهم افتاد با کلافگی سرشو تکون داد و تقریبا سرم داد کشید :
romangram.com | @romangram_com