#شروع_از_پایان_پارت_46

روزها پشت سر هم میگذشت و من تقریبا تونسته بودم با خودم کنار بیام و کمتر به اون روز کذایی فکر میکردم ولی تو خواب دیگه نمیتونستم چیزی رو کنترل کنم و تقریبا هر شب کابوس میدیدم. هر چند وقت یه بار با مریم تماس تلفنی داشتم و ازش میخواستم زودتر برگرده و اونم میگفت این آرزوی قلبیشه که هر چه زودتر برگرده پیش من ولی نیک یه عالمه کار ریخته رو سر ژان پل و اونا همش در حال پروازن و هر روزی تو یه کشورن ولی به محض اینکه کاراشون تموم بشه برمیگردن ایران.

یه شب آرش و که خوابوندم رفتم سمت اتاقم تا بخوابم که متوجه شدم در اتاق بهزاد بازه و چراغش روشنه رفتم به در تکیه دادم و داخل و نگاه کردم، بهزاد رو تختش نشسته بود و آرنجشو تکیه داده بود به زانوش و سرش پایین بود، یه لحظه پیرهنش و زد بالا و زخمشو نگاه کرد.

_ زخمت چطوره؟...........کی میخوای بخیه شو باز کنی؟

با سرعت سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد انگار تازه متوجه حضورم شده بود. یه کمی که بهم نگاه کرد گفت :

_ بیا بازش کن ........قیچی تو کشو میز توالته.

قیچی رو پیدا کردم و گفتم :

_ میرم استریلش کنم.

ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت :

_ نمیخواد بیا اینجا خودم استریلش میکنم.

و فندکشو از روی میز پاتختی برداشت، سعی کردم بیاد بیارم کی در حال سیگار کشیدن دیدمش ولی چیزی یادم نمیومد. قیچی رو ازش گرفتم و مشغول شدم .

_ اوف .......یواش......

romangram.com | @romangram_com