#شروع_از_پایان_پارت_44
_ چرا اینجوری کرد؟
بهزاد ابروهاشو داد بالا و با پوزخند بهم خیره شد:
_ میخوای بگی تو نمیدونی؟
از کار آرش و لحن بهزاد اعصابم ریخت به هم ، قاشق و پرت کردم تو بشقاب و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
_ نه....... میشه خواهش کنم شما بفرمایید.
قاشق و چنگالش و رها کرد تو بشقاب ، به صندلیش تکیه داد و دستاشو زد زیر بغلش و یه نفس عمیق کشید:
_ آرش خیلی بهت وابسته ست خودتم میدونی......با این رفتاری که تو این چند وقت پیش گرفتی بهش حق میدم اشتهاشو از دست بده و افسرده بشه.......منم تو این مدت هر چقدر سعی کردم سرگرمش کنم تا به رفتار تو بی توجه بشه فایده نداشته........این که خانواده شو تو این سن از دست بده براش خیلی سخته ولی اون تو رو جایگزین اونا کرده......توام که قربونت برم اصلا به اطرافیانت توجه نمیکنی.........
و در حالیکه از پشت میز بلند میشد ادامه داد:
_ حداقل به خاطر آرش سعی کن به خودت بیای
چند دقیقه همونجور خیره به بشقابم موندم. بیچاره آرش، چرا باید اونو قاطی دغدغه های روحی خودم بکنم؟ مگه اون چند سالشه؟ بهزاد راست میگفت باید به خاطر آرش هر جوری بود به خودم میومدم. میز و جمع کردم و رفتم طرف اتاق آرش. رو زمین نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد، رفتم کنارش نشستم رو زمین.سرسری نگام کرد و به بازیش ادامه داد. ماشینشو ازش گرفتم تا بهم نگاه کنه و با لبخند بهش گفتم :
_ با من قهری؟
romangram.com | @romangram_com