#شروع_از_پایان_پارت_42
_ هستی....چطور میتونم جبران کنم.
_ میتونی.
سرمو از رو شونه ش برداشتم و بهش نگاه کردم :
_ چطوری؟
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد،انگار خجالت میکشید بگه:
_ به ژان پل بگو من نمیخوام دخترش باشم.
_ چرا ؟ اون که مرد خیلی خوبیه، من از خدامه همچین بابایی داشته باشم.
بهم نگاه کرد:
_ میخوام زنش باشم.
با ناباوری بهش نگاه کردم:
_ تو مطمئنی؟اون سن پدرتو داره.
romangram.com | @romangram_com