#شروع_از_پایان_پارت_138

_ ممنون از کمکتون ، فرزاد بریم .....

تو ماشین همش اشک میریختم و به بخت بد خودم لعنت میفرستادم ، فرزاد هم اجازه داده بود به حال خودم باشم و سوالی ازم نمیکرد ، اونقدر تو حال خودم بودم که متوجه نشدم مسیرش به سمت هتل نیست ، یه جا نگه داشت و گفت :

_ پیاده شو برات خوبه الان بری کنار دریا......

بی حرف از ماشین پیاده شدم ، وقتی به دریا رسیدیم روی شنها نشستم و خیره به دریا اشک ریختم........فرزاد از دور وایستاده بود و حواسش بهم بود ، یه مدت که گذشت اومد کنارم نشست ،

_ بسه دیگه چقدر گریه میکنی ؟ داری خودتو میکشی.......

_ بذار بمیرم......این برام بهتره

_ این حرفا چیه میزنی؟......به من نمیگی جریان چیه؟

نگاهمو از دریا گرفتمو بهش زل زدم :

_ جریانی وجود نداره......همه چی تموم شده ...

_ پس آرش کیه که اومده بودی دنبالش؟ میدونم همه ی این راهو اومده بودی اونو ببینی و تفریح بهانه بوده.....

_ آرش یه بچه ی 6 ساله ی ماهه.....که اثری ازش نیست......خواهش میکنم دیگه چیزی نپرس

romangram.com | @romangram_com