#شروع_از_پایان_پارت_10

_ نه ماشینو کوبوندم به صخره ..

خیلی ناراحت شدم که سرم داد زده،برای همین از لجش گفتم:

_ فکر میکردم فقط من بلد نیستم رانندگی کنم،نمیدونستم خدا همه ی اونایی که رانندگی بلد نیستن و زنده گذاشته...

ظاهرا خیلی بهش برخورده بود چون از بین دندونای قفل شده اش با عصبانیت گفت:

_من رانندگی بلدم فهمیدی بچه جون؟ پشت فرمون خوابم برده بود،الانم پام گیر کرده،نمیتونم تکون بخورم ....

از مزخرفاتی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و حرفشو بریدم:

_شما الان تو کدوم جاده هستین؟من خودمو میرسونم

_تو که گفتی رانندگی بلد نیستی؟

_تازگیا یه کم یاد گرفتم،دیروز همون مسیرو تا رشت اومدم

با سرعت رفتم آرش و بیدار کردم و بردم تو ماشین خوابوندمش،جعبه ی کمک های اولیه و لپ تاپو بقیه ی خرت وپرتا رو جمع کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.

یه ساعتی که روندم از دور دیدم یه ماشین کنار صخره به پهلو افتاده ،کنارش که رسیدم نگه داشتمو رفتم سمت ماشین اون،از تو پنجره ی کنار راننده بهش نگاه کردم چون پنجره ی راننده رو به زمین بود،از اون زاویه ای که من میدیدم تصویر کجکی بود،اما از همونجا هم قیافه اش یه کمی معلوم بود،یه مرد تقریبا 30 ساله با صورت تقریبا سبزه و موهای خرمایی یه کمی بلند که به هم ریخته رو ی پیشونی و چشاش ریخته بود،یه ته ریش دو سه روزه هم داشت،روی هم رفته خیلی چشمگیر بود،چشاش بسته بود،تکون هم نمیخورد،یه لحظه ترس برم داشت،سعی کردم از همونجا دستم و دراز کنم و تکونش بدم ولی دستم نمیرسید

romangram.com | @romangram_com