نوشته: فاطمه موسوی
مینا و وحید بعد از اینکه سومین بچشون رو از دست دادن تصمیم گرفتن که کودکی رو به فرزندی بگیرن و راهی یتیم خونه می شن و اونجاها … میدونم کامل نبود اما زیاد توضیح بدم کل رمان لو میره . مقدمه: گرگ عاشق شده بود … عاشق طعمه اش … نزدیکش شد … بوییدش … بوسیدش و با دندان گلویش را درید … افسوس… ذات احساس نمی شناسد … قسمتی از داستان: دردش هر لحظه بیشتر میشد . سعی می کرد با کشیدن نفس عمیق دردش رو تسکین بده . خیابون ها از شانسش شلوغ بودن . وحید با سرعت به سمت بیمارستان می روند . سرعت ماشین حالش رو بدتر می کرد . با درد ناگهانی که توی دلش پیچید جیغی بلند زد و مانتوش رو توی دست هاش فشرد . بالاخره ماشین جلوی بیمارستان توقف کرد . وحید پیاده شدو چند دقیقه بعد با یه ویلچر برگشت . یه پرستار سن و سال دار به مینا... شیطان یتیم
رمان های مشابه