#شکیبا_پارت_46
بلند شدم و ایستادم ...
من – پس من منتظر خبر از طرف شما می مونم ....
سري تکون داد ...
خاشعی – خبرت می کنم دخترم ....
تشکري کردم و بعد از خداحافظی از دفترش خارج شدم ......
خونه که رسیدم تازه یادم اومد که اسم اون وکیلی که آقاي خاشعی گفت رو نپرسیدم ... حوصله ي زنگ زدن و پرسیدن رو
نداشتم .... براي همین پرسیدن سوالم رو موکول کردم به زمانی که قرار بود براي کاراي علی برم پیشش .......
پنجشنبه طبق معمول صبح زود تاکسی تلفنی خبر کردم و رفتیم بهشت زهرا .... هفت روز اول بعد از مراسم تدفین هر روز می
رفتیم و بعد از اون هم هر هفته ... دلمون طاقت نداشت ... می رفتیم یه دل سیر گریه می کردیم ... تموم حرفاي یه هفته رو
جمع می کردیم و روز پنجشنبه سر مزارشون می گفتیم ...
می گفتیم از دلتنگی ... از تنهایی .... از خونه اي که سوت و کور بود و تنها صدایی که توش می پیچید ... صداي رادین بود که
از دنیا بی خبر بود و نمی دونست چه بر سرمون اومده .....
به قطعه ي مورد نظر که رسیدیم با چشم گشتم دنبال مبینا .... دختر بچه ي هفت ساله اي که چندوقتی بود می شناختیمش
... درست از یه هفته بعد از مراسم تدفین .... بین همون قبر ها .. تو بهشت زهرا ...
روزي که خیلی داشتیم گریه می کردیم .. اومد و نشست کنارمون ... نگاهی به ما کرد ...
مبینا – شما هم مثل من دارین برا مامانتون گریه می کنین ؟ ...
از لحن غمگینش یه حالی شدم ... نگاهش کردم .... موهاي کوتاهش تو دست نسیم تکون می خورد ... رد اشک خشک شده
رو صورتش کاملاً پیدا بود ....
در جوابش سري تکون دادم .... نگاهی به قبرها انداخت و لب برچید ...
مبینا – منم مامان ندارم ... مامانم رفته پیش خدا ... منم دلم خیلی براش تنگ شده ....
نگاش کردم .... ناخودآگاه دستش رو گرفتم تا بلند شه ... و کشیدمش به آغوشم .... هنوز خیلی کوچیک بود براي مادر نداشتن
... مثل رادین ... مثل علی ....
خیلی زود شد دوستمون ... هر هفته که می رفتیم بهشت زهرا می دیدمش ... که با یکی از اعضاي خونواده ش میومد ....
بیشتر با عمه هاش ... یا مادربزرگش ... گاهی با خاله ش ... ولی هیچوقت با پدرش نمی اومد ....
یه بار ازش سوال کردم که چرا با پدرش نمیاد .... در جوابم گفت ..
مبینا – بابا کاراش زیاده ... همیشه هم می گه یه روز با هم می ریم ... ولی می دونم هیچوقت با من نمیاد ..... می خواد وقتی
گریه می کنه من نبینمش .... ولی من دیدم ... شبایی که سیگار می کشه .. و عصبیه ... تازه به من می گه زود برو بخواب ...
@romangram_com