#شکیبا_پارت_30
دیگه حتی نمی تونستم بلند بشم و برم کمک سعید و بقیه که داد می زدن علی زنده ست ....
بهار دیوونه شده بود ... می زد رو جنازه ها و بلند می گفت ..
بهار – بلند شین ... علی زنده ست .... بیاین کمک .... باید بکشیمش بیرون ....
نگاش می کردم .... حق داشت ... بیست سالش بود و چی می دید .... بدن بی جون اون همه عزیز .... حال باید بدون
بزرگترامون چه جوري زندگی می کردیم .........
عصر شده بود .... همه بی وقفه کمک می کردن .... به علی سرم وصل بود .... بی صدا گریه می کرد ... من و بهار بالا سرش
نشسته بودیم ....
منتظر بودیم تا بقیه هم از زیر آوار بیرون کشیده بشن ....
نگاهم خورد به جنازه هایی که داشتن می آوردن سمت بقیه ي جنازه ها ....
بی اختیار بلند شدم ....
شاهد .... مهرشاد ........
دویدم .... نه .... نه ..... این بدناي بی صورت ... این صورتاي له شده برادر و نامزد من نبودن ......
همونجا نشستم و خیره شده بهشون .... خدایا این دم آخري من رو از دیدن صورتشون هم محروم کردي ؟ ....
یکی زد تو صورتم ....
- بلند گریه کن .... نریز تو دلت .... دق می کنی ...
و من شیون کردم ... مرثیه خون عشقم شدم و برادري که قرار بود داماد بشه ... جیغ می زدم ....
من – عروسیتون مبارك .... عروسیتون مبارك .... فقط چرا بدون عروساتون رفتین .... مگه مرد هم بدون زنش جایی میره ....
پس من چی .... چرا بدون من ؟ .... خدا چرا من فقط زنده موندم ؟ ....
چنگ انداختم به لباس شاهد ...
من – منم می خوام بیام ... منم ببرین .... خدا دیگه نمی خوام زنده باشم ......
بهار هم بی صدا کنارم اشک می ریخت .... با صداي گریه ي یه بچه بلند شد .... رفت به سمت آوارها ...
بهار – صداي رادینه ... رادین ...
رفت ..... مردا داشتن باز هم جنازه بیرون می آوردن .... بدن بی جون بهزاد و زنش ..... که چمبره زده بودن رو رادین .... انگار
می خواستن محافظت کنن از بچه شون ...
رادین زنده بود .... بهار گریه می کرد ..... بچه رو بغل کرد ...... رادین بی تاب بود .... هنوز کامل یکسالش نشده بود ..... انگار
بی تاب شیر مادرش بود .....
بچه هاي هلال احمر به رادین هم سرم زدن .... بچه داشت خودش رو هلاك می کرد .....
@romangram_com