#شکیبا_پارت_26

تا چند دقیقه مات و مبهوت به آوارهایی که هر طرف ریخته شده بود نگاه می کردم ....
اصلاً نفهمیدم کی سعید دو نفر رو صدا کرد تا معاینه بشم ....
فقط حس کردم چیزي دورم انداخته شد .... و دستی که جلوم یه روسري گرفت ...
سر بلند کردم .... سعید بود ....
نگاهم نمی کرد ... به جایی دورتر چشم دوخته بود ..... مبهوت نگاش می کردم که گفت ...
سعید – سرت کن .... اینجا نا محرم زیاده .....
روسري رو گرفتم و سر کردم .... و سعی کردم به سوالاي دو تا پسر جوونی که جلیقه ي قرمز رنگی که روش علامت هلال
احمر بود جواب بدم ....
اونا هم سعی می کردن نگاهم نکنن .... وقتی مطمئن شدن سالم هستم بلند شدن که برن ....
ولی من همونجور خیره بودم به آوارها ... یه لحظه مغزم شروع کرد به جوشش ....
بقیه .... یقیه هم مثل من مونده بودن زیر آوار ؟ .... آره دیگه .... شاید ... شاید اونا هم مثل من زنده بودن ؟ ....
سریع رو کردم به سعید ...
من – شاید زنده باشن ؟ ...
چشماش رو ریز کرد و نگاهم کرد ....
سعید – کیا ؟ ...
من – زنده ن ... زنده ن ... وقتی من زنده هستم اونا هم ....
بی اختیار کشیده شدم سمت آوارها ......
صداي سعید از پشت سرم بلند شد ...
سعید – صبر کن ... تنهایی که نمی تونی ....
به حرفش اهمیت ندادم ... باید به بقیه کمک می کردم .... حتماً بقیه زنده بودن ... غیر از ... غیر از شادي .... باید شادي رو هم
بیرون می کشیدم ... باید .... باید ......
صداي سعید باز هم بلند شد .... ولس اینبار مخاطبش من نبودم ...
سعید – بیاین کمک ... باید بقیه رو هم بیرون بیاریم .... بیاین ..
باز هم چنر نفر اومدن .... ایستادم و نگاه کردم به آوار ها ... من تو آشپزخونه افتاده بودم .... رفتم جایی که من رو از زیر آوار
بیرون کشیدن ....
چشمام رو بستم و نقشه ي خونه ي عمه رو تصور کردم ..... پاسیو درست کنار آشپزخونه بود ....
رفتم سمت جایی که احساس می کردم باید پاسیو باشه .....

@romangram_com