#شکیبا_پارت_116
شکستی رو تحمل کنه ....
با ترس و لرز پرسیدم ..
من – بالاخره می گی کیه یا می خواي همینجور ادامه بدي ؟ ..
برگشت و نگاهم کرد ... با درموندگی جواب داد ...
بهار – خشایار ... همش نگاهش به سحره ...
جون به بدنم برگشت ... آروم شدم ... همین که سهراب نبود خودش جاي شکر داشت ....
و یه معظل جدید ... اگر چشم خشایار هم دنبال سحر بود ؟ .... باید چیکار می کردم ؟ ... بی اختیار ابروهام تو هم گره خورد ...
نمی دونم از اخمم چه برداشتی کرد که هول و دستپاچه گفت ..
بهار – به خدا نمی خواستم اینجوري بشه ... ولی خوب ... دست من نبود .. می دونی که .. تو باید بتونی درکم کنی ...
احساس کردم از اخمم برداشت کرده که می خوام شماتتش کنم ...
رفتم طرفش و کشیدمش تو آغوشم ...
من – درکت می کنم ... دست خود آدم نیست ... می فهمم چی می گی ....
می فهمیدم حالش رو ... و امیدوار بودم که خشایار دل به سحر نداده باشه ... باید براي بهار کاري می کردم ... خوشحال بودم
که به خاطر اینکه قرار بود تو یه آپارتمان باشیم .. بهار می تونه بیشتر خشایار رو ببینه ... و شاید همین دیدارها بتونه کمکش
کنه ....
طبق یه قرار قبلی اول اسباب هاي ما به خونه ي جدید منتقل شد ... خشایار همون اول یکی رو آورد که اجاق گاز رو به گاز
شهري وصل کنه .... یخچال و فریزر رو به برق زدیم ... به قدري خسته بودیم و کار رو سرمون ریخته بود که فقط تونستیم
همون وسایل رو به برق بزنیم ... و پکیج ها رو هم روشن کنیم تا خونه کمی هوا بگیره ...
وقت نشد هیچ وسیلهاي رو بچینیم ... و شب برگشتیم خونه ي خاله و همونجا موندگار شدیم ...
اسباب کشی خاله روز بعد بود ... در اصل مخصوصاً اینجوري اسباب کشی داشتیم که شب اول تو خونه ي خاله بمونیم و شب
بعد که خاله تازه وسایلش رو جابه جا می کرد ... اونا خونه ي ما بخوابن ...
اینجوري دیگه لازم نبود زیاد کارگر بگیریم ... و خودمون می تونستیم کار ها رو انجام بدیم ... و به قول معروف بی آب و غذا
هم نمی موندیم ... سعی داشتیم به هر نحوي که شده جلوي خرج شدن زیاد پول رو بگیریم ...
روزهاي اخر عید بود که اسباب کشی کردیم ...
صبح زود بیدار شدیم تا من و بهار و علی بریم خونه ي جدید .. و وسایلی که هر کدوم یه طرف بودن بچینیم ... حضور علی در
اصل براي نگه داري رادین بود ...
خاله اینا هم دو تا کارگر گرفته بودت تا بتونن یه روزه مثل ما همه ي وسایلشون رو به خونه ي جدید منتقل کنن ....
@romangram_com