#شکیبا_پارت_113
حرصم گرفته بود ... خوب وقتی کسی رو غیر از خاله نداشتم قرار بود از کی کمک بگیرم ... با حرص جواب دادم ..
من – نهایتش چندتا کارگر می گیریم ...
احتمالاً فهمید حرصم گرفته که سکوت کرد و تا خونه دیگه حرفی نزد ....
همه چشم دوخته بودیم به صفحه ي تلویزیون .. و منتظر بودیم تا گوینده لحظه ي تحویل شدن سال رو اعلام کنه ....
مشکیامون رو در اورده بودیم .... حالا تو خونه اي که قرار بود تا چند روز دیگه براي همیشه ازش خداحافظی کنیم موجی از
رنگاي مختلف به راه بود ....
از اون همه رنگ جون تازه اي گرفته بودم ... با اینکه می دونستم قرار نیست تو تعطیلات عید امید رو ببینم .. ولی دل بی
قرارم یه جورایی آروم بود ....
به لطف خاله .. من و بهار هم دستی به صورتمون کشیدیم ... خاله روز قبل یکی از دوستانش که آرایشگر بود رو با خودش
آورد و ما رو وادار کرد تا صورتمون رو بسپاریم بهش ...
وقتی کار آرایشگر تموم شد ... با اینکه ابروهامون زیاد باریک نشده بود .. ولی کلی تغییر کرده بودیم ...
وقتی تلویزیون آغاز سال نو رو اعلام کرد ... همه بلند شدیم و همدیگه رو ب*و*سیدیم ... لبخند می زدیم ولی تو دل مون غوغایی
به پا بود ... غم بی کسی کم غمی نبود .
چون لحظه ي تحویل سال صبح زود بود .. قرار گذاشته بودیم بعدش بریم بهشت زهرا .... مگه می شد بهار رو شروع کنیم
بدون دیدار از عزیزانمون ؟ ...
به سر مزار که رسیدیم .. با عشق شروع کردیم به شستن سنگ مزارشون .... با گلاب معطرشون کردیم .... گل هایی که
خریده بودیم رو پرپر کردیم و روي سنگ ها ریختیم ... هفت سینی که از قبل آماده کرده بودیم رو براشون چیدیم .... شمع
روشن کردیم ....
و اشک ریختیم ... اولین عیدي که نبودن ... اولین سالی که بی حضورشون شروع می شد ...
عیده و امسال عیدي ندارم
گذاشتی رفتی عزیزم من بی قرارم
عیده و امسال تنهاي تنهام
به جاي عیدي عزیزم من تو رو می خوام
سر مزار مهرشاد چند لحظه اي نشستم ... و خیره شدم به سنگ سیاهی که روش با رنگ طلایی اسمش حک شده بود ....
شرمنده بودم و خجالت زده ... روم نمی شد بهش چیزي بگم ... خیلی زود دل باخته ي مرد دیگه اي شده بودم .... خیلی زود
یادم رفته بود که قرار بود بشم همسر و همپاي زندگیش ....
احساس می کردم داره از زیر اون سنگ سخت .. با شماتت نگاهم می کنه ...
@romangram_com