#شکیبا_پارت_109

مبلاشون خوابوندم و خودم هم کنارش جا گرفتم ....
افسر جون براي همه چایی آورد ... وقتی همه چایی هاشون رو برداشتن ... اقا نادر رو کرد سمت من و خاله ... و گفت ...
اقا نادر – امشب براتون خبراي خوش دارم .... براي همین خواستم بمونین ....
همونجور که روش به سمت ما بود ... مقدم بزرگ رو با دست نشون داد و گفت ...
اقا نادر – آقا رضا .......
با شنیدن اسم پدر امید .. بی اختیار اشک به چشمام هجوم آورد و دست گذاشتم روي لبم که شروع کرده بود به لرزیدن ...
اسمش رضا بود ... مثل باباي من ...
بهش می گفتن آقا رضا ... مثل باباي من ....
چهره ش مهربون بود .... مثل باباي من ....
چشم چرخوندم ببینم خاله و بهار هم متوجه شدن ؟ .... متوجه شدن هم اسم بابامه ... که با نگاه هاي پر از اشک بهار و علی و
خاله مواجه شدم ... و چشماي سرخ خشایار و خاطره ....
نفهمیدم از حالت من بود یا بهار و خاله .. که اقا نادر مکث کرد و حرفش رو شروع نکرده خورد ... و با مهربونی نگاهم کرد ...
با این کارش ... همه آدمایی که اونجا بودن و تا اون موقع داشتن به اقا نادر نگاه می کردن .. برگشتن و تو سکوت چشم
دوختن به من ....
یه دفعه افسر جون تو اون سکوت به حرف اومد ....
افسر جون – خدا رحمتشون کنه ....
با این حرفش ... بغضم بیشتر شد ... و چشمام از هجوم اون همه اشک تار ... لبم رو گاز گرفتم ....
اقا نادر هم سري تکون داد ...
اقا نادر – خدا رحمتشون کنه ...
و برگشت سمت مقدم بزرگ ...
اقا نادر – اسم مرحوم کامیاب هم ... رضا بود ...
با این حرفش بقیه یه خدا رحمتشون کنه اي گفتن ... و چند دقیقه اي سکوت کردن ....
سعی کردم بغضم رو بخورم ... اونجا اصلاً جاي مناسبی نبود براي روون شدن اشکم .. با همون چند دقیقه سکوت ... تونستم
به اعصابم مسلط بشم .... اما نفس عمیقی که کشیدم مثل آه از سینه م خارج شد .. که باعث شد امید نیم نگاهی بهم بندازه
....
نگاهمون با هم تلاقی کرد ... خیلی سریع نگاهم رو دزدیم ....
اقا نادر سکوت رو شکست ...

@romangram_com