#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_81
دیس برنج را روی میز کوچک داخل آشپزخانه گذاشتم که بعدا سر میز غذاخوری ببرم.آرین از فرصت استفاده کرد از پشت گردنم را گرفت.سرش را نزدیک گوشم آورد و به شوخی گفت:زیاد از حد از عمو هرمز خوشت بیاد گردنتو میشکنم ها!
_پس خودتم میدونی از تو جذاب تره ممکنه دلمو ببره!
آرین فشار دستش را زیاد کرد و گفت:اگه دلتو ببره من میدونم و دل تو!سیاه و کبودش میکنم!
_منم وای میسم یه گوشه بر و بر نگات میکنم!
آرین تندی نرمه ی گوشم را به حالت اعتراض گاز گرفت و رهایم کرد!به ارامی گفتم:وحشی!
_همینه که هست!
و دیس برنج را برداشت و به سمت میز غذا خوری رفت...
قصه ی بیست و ششم
در همین لحظه عمو هرمز از اتاق خارج شد و به سمت میز رفت و گفت:خب...چه خبر از دانشگاه گل پسر؟
آرین صندلی راس میز را برای عمو هرمز عقب کشید و گفت:خبر خاصی نیست!می ریم با یه سری بچه خورده سرو کله می زنیم برمی گردیم دیگه!
از آشپزخانه گفتم:الآن منظورت به من هم بود دیگه آره؟
آرین ظرف خورش را از روی اپن برداشت و گفت:اختیار دارید شهرزاد خانوم!شما تاج سر بنده هستید!
_آخ عمو هرمز اگه بدونید چی می کشم از دست این برادر زاده ی محترم شما!
عمو هرمز گفت:می دونم شهرزاد جان!من یکی که این مارمولک رو خوب می شناسم!!
آرین با بهت و به اعتراض گفت:تا یه دقیقه پیش گل پسر بودم شدم مارمولک؟
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:همینه که هست!!!
romangram.com | @romangram_com