#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_78
آرین مثل همیشه مقابل گریه ام کم آورد و گفت:شهرزاد ...شهرزاد گریه نکن...تو که میدونی دل دیدن اشکاتو ندارم...تو که میدونی من عاشقتم...تو که میدونی حاضرم جونمو واسه ت بدم...پس چرا گریه میکنی؟مهم منم که تو رو میخوام.حتی اگه هیچکس ما رو با هم نخواد...
اشک هایم را پاک کرد و من از سرمای وحشتناک به آغوش گرم آرین پناه بردم...
قصه ی بیست و پنجم:
الناز در حالی که داشت کلاسورش را جمع و جور میکرد گفت:جدی میگی؟
کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:آره.ستی گفت!
_آخ خداجون حالا کی هست؟
_پس فردا...پنج شنبه عصر.
پنج شنبه عصر مراسم عقد کنان شاهد و ستیلا بود و برای اینکه رسانه ای نشود و خبرنگارها و هواداران هجوم نیاورند فقط فامیل ها و آشنایان نزدیک دعوت شدند که سر جمع 100نفر نمیشد.مراسم در یک باغ پذیرایی که متعلق به عموی کوچک آرین و در واقع دایی هرمزِ شاهد بود برگزار می شد.تا به حال عمو هرمز را ندیده بودم.آرین و شاهد که کلی از او تعریف می کردند.از قراری در کانادا زندگی می کرد، زن و بچه نداشت، خیلی سرخوش و خوش بین بود و کلا با جهان در صلح بود و جهان هم با او در صلح بود!حدودا50ساله بود و هنوز بانشاط و سر زنده.به خیلی از کشور ها سفر کرده بود و یک پا جهانگرد به حیاب می آمد.وقتی خبر عقدکنان شاهد را شنید خبر داد که خواهد آمد و همه را به شوق و ذوق انداخت!اینقدر شاهد و آرین از او تعریف کردند که جدا کنجکاو بودم این عمو هرمز را ببینم!
آنروز سه شنبه بود و روز آمدن عمو هرمز و اواخر اسفند ماه.آرین گفته بود عمو هرمز را از فرودگاه به خانه ی ما می برد .در واقع خود عمو هرمز اینطور خواسته بود...خانه ی خواهرش که شلوغ و پر رفت و آمد بود.با برادر بزرگش هادی که پدر ماریا و مریلا بود کدورت های جزئی داشت که دوست نداشت مهمان خانه اش شود .برادر دیگرش هم که فوت شده بود و درست نبود مزاحم زن مریضش شود .پس خواست به خانه ی آرین بیاید و این مدت تعطیلات عید را آنجا بماند.این موضوع باعث نگرانی من شد اما آرین گفت همه چیز را به عمو هرمز میگوید و مطمئن است که او رفتار درستی خواهد داشت.
خلاصه اینکه بعد از دادن خبر دعوت شدن الناز به مراسم عقد کنان او را تا دم در خانه اش رساندم و خودم به خانه برگشتم.آرین گفت همه ی کسانی که به استقبال عمو هرمز می آیند را دک خواهد کرد و تنها او را به خانه خواهد آورد.من هم با استناد به این حرف برای 3نفر شام درست کردم...
ساعت 10شب بود که آرین کلید را در قفل انداخت و پس از گشودن آن گفت:بفرمایید عمو هرمز!
صدای دلنشین مردی مسن و جاافتاده به گوشم خورد:مزاحم خلوت تو هم شدم گل پسر!
_اختیار دارین!تو خلوت ما همیشه برای عمو هرمز جون جا هست!
شالم را روی سرم انداختم و دو طرفش را روی شانه هایم انداختم.نفس عمیقی کشیدم و بعد به سمت در رفتم و گفتم:سلام!
عمو هرمز که کنار جا کفشی ایستاده بود با شگفتی به من نگاه کرد.آرین پشت سر او چمدان را به داخل آورد و پس از بستن در گفت:همو هرمز این شهرزاده...همون نیمه ی گمشده ی معروفی که می گفتین!
عمو هرمز از بهت بیرون آمد و گفت:سلام خانوم!آرین چرا منو خبر نکردی؟
romangram.com | @romangram_com