#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_75

_چی بگم؟من که تو سر آرین نیستم.اگه بیاد میری؟
_نه...باید ادب بشه.
_پس بگیر بکپ!
و خودش جلوی آینه ی میز توالت آرایشش را پاک کرد.من که آرایشی نداشتم دراز کشیدم اما پتو را رویم نکشیدم.نمی خواستم بخوابم.آرین می آمد.باید می آمد...
تقریبا نیم ساعت بعد در حالی که به سقف خیره شده بودم گوشی ام زنگ خورد.آرین بود.گوشی را دم گوشم گذاشتم و گفتم:الو.
_بیا بیرون دم درم.
_من همینجا راحتم برو به مامان جونت برس.
_شهرزاد با اعصاب من بازی نکن.میام دم در آبروریزی میکنم ها!5دقیقه فرصت داری .نیای میام در میزنم.
_گفتم نمیام.
_5 دقیقه ت شروع شد.
و گوشی را قطع کرد...
قصه بیست و چهارم:
گوشی را روی زمین گذاشتم.ستیلا پرسید:چی میگه؟
_میگه تا 5دقیقه دیگه نیای میام داد و هوار میکنم.
ستیلا اخم کرد و با عصبانیت گفت:غلط کرده!
بلند شد و از تخت پایین آمد.پالتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت.من هم شالم را روی سرم انداختم و با پوشیدن مانتو دنبالش رفتم.خاله مهری و عمو اردشیر خوابیده بودند اما آتیلا هنوز بیدار بود و مشغول مطالعه.از دم در باز اتاقش که رد شدیم آهسته پرسید:کجا؟

romangram.com | @romangram_com