#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_53

_محاله بذارم بری اونجا...میری باز هوایی میشی ... تا یه مدت نری اونجا بهتره.
_آرین!
_همینکه گفتم!میریم خونه ی من...خونه ای که از این به بعد خونه ی تو هم هست...
اصلا حوصله و توان مخالفت نداشتم پس حرفی نزدم...هیچ چیز برایم مهم نبود...همه چیز در نظرم رنگ باخته بود.فقط چهره ی مادرم که لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد برایم معنا داشت...مادری که حسرت داشتنش به دلم ماند...
قصه هفدهم:
یک هفته از آن روز گذشت...من به خانه ی آرین رفته بودم و آنجا زندگی میکردم...در ان یک هفته خیلی چیزها به من ثابت شد....مهم ترین آنکه آرین انتخاب درست زندگی ام بود...کسی که دوستم داشت...کسی که من را برای یک لحظه نمیخواست و عشقش ماندگار بود...مردی که به خاطر مردانگی روی تمایلات خودش پاگذاشت و قدمی برای اینکه به من نزدیک شود برنداشت...چون میدید که عزادارم و غمگین...میدید که حوصله ی خودم را هم ندارم.چون زودتر از موعد به ایران برگشته بود هنوز از مرخصی اش 10روزی مانده بود و تمام مدت کنار من بود و مثل یک مادر از من مراقبت میکرد... در نهایت بعد از یک هفته با موافقت هردویمان به محضر رفتیم تا ازدواجمان را رسمی کنیم...جشنی نگرفتیم.فقط من به اصرار و التماس الناز و ستیلا لباس تیره ام را درآوردم و سر تاپا سفید پوشیدم.یک شال سفید.مانتوی سفید با کمرچینی از سنگ های مشکی.شلوار کتان سفید و کفش پاشنه بلند سفید... آرین هم با پوشیدن کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید مثل همیشه جذاب و خواستنی بود!برای محضر 6نفر شاهد داشتیم...از طرف من الناز و ستیلا و آتیلا برادرش.از طرف آرین ،شاهد و دو نفر از دوستان آرین به نامهای علی و مجید که قبلا آنها را در استودیو ضبط آهنگ دیده بودم.بعد از اتمام کارهای محضر آرین همه را به صرف شام به یک رستوران خوب دعوت کرد و بعد از تمام آن ماجراها ساعت 10و نیم شب من و آرین که دیگر رسما زن و شوهر بودیم وارد خانه مان شدیم...خانه ای که در طبقه هشتم یه ساختمان شیک در منطقه ای خوب قرار داشت.بعد از اینکه وارد خانه شدیم من رفتم و روی مبل راحتی چرم مشکی روبروی سینمای خانگی ولو شدم .آرین پشت سرم دمپایی روفرشی اش را پوشید و گفت:کاملا معلومه ترسیدی!
شال سفیدم را برداشتم و گفتم:نه!
آرین جلو آمد و نگاه نافذش را به من دوخت و گفت:نه؟
_اصلا ! از چی باید بترسم؟!
آرین کت مشکی اش را روی پشتی مبل انداخت و گفت: تو خوابت نمیاد؟
نیشخندی زدم و گفتم:نه!
_ولی من که خیلی خوابم میاد.فردا باید برم دانشگاه.
با بیخیالی گفتم:میتونی بری بخوابی!من که فعلا میخوام تلویزیون نگاه کنم!
پشت سرم ایستاد و کنار گوشم گفت:فکر نکن میتونی از چنگم فرار کنی!بدجور تو تله گیر کردی موش کوچولو!
_من تو هیچ تله ای گیر نمیفتم!اینو یادت نره گربه نره!!
در حالی که به سمت دیگر پذیرایی میرفت گفت:به هر حال من دارم میرم حموم.تو این چند دقیقه ای که مهلت داری نفس عمیق بکش ،اصلا نگرانی به دلت راه نده و از آخرین دقایق زندگی فعلیت لذت ببر چون باید ازش خداحافظی کنی!

romangram.com | @romangram_com