#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_44
_اون صورتیه ساعت4.سفید کوچیکه که تو شیشه ست ساعت5و نیم.
_باشه میدم.
_خداحافظ.
از خانه خارج شدم و بعد از حدود یک ساعت به خانه رسیدم.دم در بودم و میخواستم وارد شوم که صدایی را شنیدم:ببخشید خانوم...
برگشتم .زن جوانی بود که از در خانه ی بغلی خارج شده بود.عینک آفتابی شیک و گران قیمتش را در آورد و گفت:شما با این خونواده نسبتی دارید؟
_نه...آقای مجد استاد دانشگاهم هستن.خواستن تو نبودشون بیام به خونه سر بزنم.کلید دارم...
_ببخش که سوال کردم.به هرحال جانب احتیاط رو باید رعایت کرد.
بعد هم به سمت اتومبیل مدل بالای شاسی بلندش که کنار خیابان پارک بود رفت و سوار شد.من هم بی خیال در را باز کردم و وارد حیاط زیبا و بزرگ خانه ای شدم که چند ماهی میشد قدم به درون آن نگذاشته بودم.
***
دو روز گذشت و فرزاد درست از همانشبی که از خانه آرین بازگشتم رفت و خبردار نشدم که کجا رفت و چرا رفت؟!...باز مادرم را به ستیلا و مادرش سپردم و به خانه ی خانواده ی مجد رفتم.وارد خانه که شدم بدون اینکه داخل ساختمان اصلی شوم مشغول جمع کردن برگهای خشک برگ ریزان پاییزی شدم.حدود 15دقیقه بعد زنگ در زده شد.به سمت در رفتم و قبل از باز کردنش پرسیدم:کیه؟
صدای مردی از آنسوی در به گوشم رسید:سروان مقدم هستم از کلانتری 130...در رو باز کنید.
با تعجب و سردرگمی در را باز کردم و در مقابلم یک اتومبیل بنز پلیس و یک مرد با لباس شخصی و یک زن چادری دیدم.پرسیدم:کمکی از من ساخته ست؟
سروان مقدم گفت:باید برای جواب دادن به یه سری سوالات بیاید کلانتری.
_چه سوالاتی؟
_در مورد دزدی از این خونه!
پوزخندی زدم و گفتم:اما این خونه که به نظر نمیاد دزد بهش زده باشه!
romangram.com | @romangram_com