#شب_سراب_پارت_98

بصیر الملک روی یک صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود خواستم گیوه هایم را در اورم
-سلام عرض کردم.
-سلام بیا تو نه نه لازم نیست گیوه هایت را بکنی بیا تو.
؟!از اول زندگی به یاد نداشتم با گیوه ای که تمام کوچه های کثیف و گند را که جابه جایش کثافت سگ و آدم است راه رفته باشم و با همان وارد اطاق شوم دلم چرکین شد اینها چرا اینقدر کثیف هستند؟فقط ظاهر را رنگ می کنند.
وارد اطاق که شدم نگاهم به پنجره ای که اوستا ساخته بود افتاد به به عجب چیزی ساخته بی انصاف مزد حسابی نداده پیرمرد را رنجانده نگاهم به پنجره بود حواسم پرت شده بود.
-بگیر بنشین.
بخود آمدم توی اطاق یک صندلی بود که خودش نشسته بود یک صندلی دیگر هم جلویش بود فکر کردم روی آن خانوم خانوما می آید می نشیند من و بچه ها هم روی زمین می نشینیم تا خواستم بنشینم صدای پدره بلند شد:
-آنجا نه روی آن صندلی.
احساس کردم چیزی در درونم شکست دستهایم بی آنکه بفهمم شروع به لرزیدن کرده بودند.
صد رحمت بهآن گروهبانی که پهلوی دکتر ارتش دیدم آن مهربانتر از این بود نشستم همان لحظه از آمدنم پشیمان شدم ایکاش حرف مادر را گوش کرده بودم بیچاره گفت نرو.
-چند سال داری؟
-بیست و یکسال.
-پدرت کجاست؟
-بچه که بودم مرد.
فکر کردم حتما از اینکه پدر ندارم احساس پدری نسبت به من می کند و مهربانتر می شود سرش را تکان تکان داد:
--پس اینطور که پدرت فوت کرده مادر چه طور داری یا نه؟
-بله.
-دیگه چی؟
-هیچ کس.
حتما حالا می گوشید از این به بعد همه کس خواهی داشت پدر و مادر محبوب پدر و مادر تو هستند خواهر و برادرش خواهر و برادر تو.....
-تو دخترمرا می خواهی؟
این چه سوال نامربوطی بود؟اینهمه دنگ و فنگ از اول به این خاطر روع شده که من دخترش را می خواهم دخترش مرا می خواد همه ی عالم فهمیده اند این دیگه کیه؟دیدم بر و بر نگاهم می کند ناچار گفتم:
-بله.
-می خواهی او را بگیری؟
عجب آدم خنگی است خب معلومه برای همین کار آمده ام/
-از خدا می خواهم
مثل اینکه عصبانی شد چرا نمی دانم با غیظ گفت:
-خدا هم برایت خواسته
قربان خدا بروم که کس بیکسان است آشنای غریبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود این سد چه جوری می شکست؟

romangram.com | @romangram_com