#شب_سراب_پارت_96
-والا رحیم حالا هل کردم میگم اینها آدمهای پولدار و سرشناسی هستند چه جوری راضی شدن دختر عزیز درّدانه یشان را زن تو بکنند؟اگر دختره پاک و منزّه اش،رحیم فکر نکنم اینجوری به این راحتی رضایت بدهند که زن تو بشود،اینها هزار دوز و کلک بلدند،ممکن است تو را بکشند،که دختر از خر شیطان بیاد پائین،خاک مرده سرد است تا تو زنده هستی دست از سر تو بر نمیدارد اما اگر ببیند که مردی شاید چند ماهی به یادت باشد بعد انگار نه انگار میره زن آن پسر عموی پولدرش میشود.
-آخه مادر به این اسانی مرا میشود کشت؟
-چرا نمیشود پسر،مگر تو کی هستی؟امیر کبیر را کشتند صدایش در نیامد.کلّ علم و آدم فهمید که رگ امیر را توی حمام زدند،مرد به این بزگی کشته میشود،آب از آب تکون نمیخورد،تو فکر کردی کی هستی؟اینها با زر و زور قادر به هر کاری هستند.
-میگی چی کار کنم؟
-نرو،رحیم،نشنیده بگیر،نرو.
-چطور نروم مادر؟من منتظر این لحظه بودم،من همه چیزم را از دست دادم که به اینجا برسم حالا کارم،محبوبم،خوشبختیام دو قدمی من است میگویی نرو؟
-والله رحیم دلم گواهی بد میدهد..
-اصلا بیخود کردیم رفتیم خونه ی ناصر خان کاش پای من میشکست نمیرفتم.تا قبل از آنکه آنجا برویم خوشدل بودی حالا چی شده؟باز آنها یک حرفی گفتند تو گرفتی ولم نمیکنی.
-پسر از قدیم گفتند در همه ی کارها باید صلاح و مصلحت کرد.ما بیکس و کاریم خوبست با این جور آدمها در دل کنیم،یک عقل آنها دارند،یک عقل خودمان،رویهم میگذریم ببینم صلاح کار چیه؟
-میدانی مادر؟کار دل صلاح و مصلحت با این و آن بر نمیدارد،دل من آنجاست،مگر میشود در کار دل هم با آشنا و بیگانه مشورت کرد؟میروم هر چی باداباد یا رحیم سرش را در راه محبوب میدهد یا سر محبوب را در کنار میگیرد،توکل بر خدا.
******************************************
فصل 20تا روز سه شنبه قدم از خانه بیرون نذاشتم.طفلی مادر قبایم و شال کمرم را شسته آنقدر تکان تکان داد که چین و چروکش باز شد روی طناب وقتی نم بود با دستش صاف کرد و بعد سماور را جوش آورد و با حوصله قطعه قطعه و تکه تکه قبا و شال را اتو کرد،شلوار و پیرهن دیگری داشتم که فقط وقتی مهمانی میرفتم میپوشیدم.
گیوههایم را خودم دو سه بار با صابون شستم اما چون کهنه بود رنگش چرک شده بود پاک نمیشد،توی یه پیاله گچ را دوغاب کردم و با یک پارچ حسابی روی گیوههایم مالیدم،نو نوار شد.
-رحیم ریشت را هم صفایی بده.با قیچی ناهمواریهای موهایم را که بلند و کوتاه بودند خودم درست کردم پشت موهیایم را مادر چید،یک دستمال سفید از صدوقچهاش بیرون آورد،نمی دانم از کی مانده بود شاید مال پدرم بود،آنرا داد که توی جیب قبایم گذشتم.قبایم روی میخ بود و شالم روی طاقچه تا کرده،صاف و تمیز،مادر یک زن شمالی بود.من همیشه فکر میکردم زنهای شمالی بخاطر اینکه همیشه دوربرشان آب است،تمیز هستند،هرگز بیاد ندارم که از همان بچگی بدون شستن دست و صورت اجازه داشته باشم سر سفره بنشینم،تا از بیرون میآمدم اول باید سر و صورتا را میشست و همین عادتم شده هنوز هم اولین کارم است.
تا وقتی مشغول شستن بودیم ساعتها زود زود میگذشت اما روز سه شنبه از صبح تا برسیم به غروب یک دنیا طول کشید.
ناهار اصلا از گلویم پائین نرفت انگار یک کسه روغن خرده بودم گلویم کیپ کیپ بود..
-پسر جان غذا یات را بخور،گرسنه ات میشود،آنجا زیادی میوه و شیرینی میخوری فکر میکنند ندید بدید هستی و خندید.
-میل ندارم اصلا میل ندارم بگذار برای شا م
-شاید شام هم نگهت بدارند.
-اگر دیر کردم تو بخور منتظرم نباش.
-نه اگر اصرار کردند بمان بگو نمی مانم تا تو برگردی من می میرم و زنده می شوم الهی وقتی از این در برگشتی دوتا شمع می روم روشن میکنم.
خنده ام گرفت:
romangram.com | @romangram_com